اساسگراییاساسگرائی همان مبناگروی و بنیانانگاری است که یکی از نظریات معرفتشناسی در مسئله توجیه میباشد و در واقع این نظریه پاسخی به شکاکیت در توجیه است. شکگرایان معتقدند که ما هیچ گونه دلیلی برای آنچه آن را علم میخوانیم، نداریم. شکاکیت مربوط به توجیه، نخستین بار خود را در آثار ارسطو نشان میدهد. آنچه ارسطو در کتاب تحلیلات ثانیه آورده و بدان پاسخ گفته است، امروزه تسلسل معرفتی نامیده میشود. اگر علم، باوری صادق است که موجه باشد، در مییابیم که هر قضیهای برای موجه شدن نیازمند یک یا چند قضیه دیگر است. اما اگر این مبنا پذیرفته شود که هر قضیهای نیازمند موجه شدن است، مقدمات استدلال، خود نیازمند مقدماتی دیگر هستند تا در استدلالی منطقی، موجه کننده آنها باشند و این مسیر استدلالی تا بینهایت ادامه مییابد و به جایی ختم نمیشود. بنابراین برای معلوم شدن یک قضیه نیازمند بینهایت استدلال هستیم. از آنجا که چنین چیزی امکان پذیر نیست و تواناییهای ادراکی و طول عمر انسان چنین اجازهای را نمیدهد، در مییابیم که هیچ انسانی به هیچ نوع دانشی در هیچ حیطهای از حیطههای دانش بشری دست نمییابد و امکان دستیابی ندارد. در طول حیات فلسفه، پاسخهای گوناگونی به این اشکال داده که همین پاسخها نظریههای متعددی را در باب توجبه در باب توجیه ایجاد کرده است. نخستین پاسخ، پاسخ ارسطوست. [۱]
ارسطو، منطق ارسطو (اُرگانون)، ص۴۲۹.
نظریه برآمده از این پاسخ که امروزه نیز طرفدارانی دارد، تحت عنوان مبناگروی سنتی مطرح میشود. [۲]
اکبری، رضا، ایمان گروی، ص۱۹۱.
[۳]
پل موزر، مولدر و تروت، درآمدی موضوعی بر معرفت شناسی معاصر، ص۱۶۱.
۱ - مبناگروی سنتی یا کلاسیکاساسگرایی، بالغ بر ده تقریر دارد. اولین تقریر که هنوز هم رایجترین است «مبناگروی سنتی» (Classical Foundationalism) است. ۱.۱ - انواع باورهای انسانیمبناگروی کلاسیک، مجموعه باورهای انسان را به دو دسته تقسیم میکند: یک دسته باورهایی که نیازمند تایید از سوی باورهای دیگرند و دستهای دیگر که خودْ باورهای دیگر را تایید میکنند؛ بیآنکه نیازی به تایید آنها داشته باشند. گروه نخست در توجیه و تصویب به سایر باورها دست نیاز دراز میکنند؛ برخلاف گروه دوم که از این جهت مستقلاند. به قسم نخست، باورهای روساختی (superstructure beliefs)، باورهای غیرپایهای (non – basic beliefs)، باورهای مستنتج (Infered Beliefs) و باورهای غیر پایهای موجه (nonbasic justified beliefs) اطلاق میشود. باورهای گروه دوم را باورهای مبنایی (foundational beliefs)، باورهای پایه (basic beliefs)، باورهای واقعاً پایه (properly basic beliefs) و باورهای به طور غیر استنتاجی پایه (non-inferentially basic beliefs) و باورهای به طور غیر استنتاجی موجه (non-inferentially justified beliefs) مینامند. [۴]
فعالی، محمد تقی، درآمدی بر معرفت شناسی دینی و معاصر، ص۲۱۱.
این تقریر و تقسیم در واقع همان پاسخ ارسطو به شکگرایان میباشد که معتقد است برخلاف عقیده عدهای که مسیر استدلال را مسیری بینهایت تلقی کردهاند، مسیر استدلال، مسیری محدود است. [۵]
ارسطو، متافیزیک، ص۳۹۹.
به زبان امروزی او معتقد است که توجیه در نقطهای به پایان میرسد و ما میتوانیم در آن نقطه، استوار بایستیم.بنابراین طبق نظریه بنیانانگاری، باورهای انسان به دو گونه میباشد: ۱. باورهای غیرپایه: باورهائی که بر پایه ی باورهای دیگرمان پذیرفتهایم. این باورها به پشتیبانی دیگر باورها نیاز دارند و روبنایی را تشکیل میدهند که بر روی باورهای پایه و بنیادین برافراشته میشوند. ۲. باورهای پایه: باورهائی که مبتنی بر باورهای دیگرمان نیستند؛ باورهائی که به تعبیر رایج در سنت، بیواسطه میپذیریم. باورهایی که میتوانند از دیگر باورها پشتیبانی کنند و خودشان نیازمند هیچ حمایتی نیستند. این دسته از باورها بنیادهای معرفتشناختی ما را تشکیل میدهند. [۶]
دنسی، جاناتان، آشنایی با معرفت شناسی معاصر، ص۸۱.
به نظر بنیانانگاران این تمایز را میتوان نه تنها بصورت انتزاعی، بلکه در واقع، در مجموعه باورهای هر انسانی ترسیم کرد. مردم وقتی برای اولین بار این مدعا را میشنوند، به نظر میرسد در مورد این نظر که پذیرش پارهای از باورهای ما مبتنی بر باورهای دیگرمان است، اندیشه و درنگ نمیکنند. اما افراد بسیاری با شنیدن این نظر که پارهای از باورهایمان را بیواسطه میپذیریم، دچار تحیر و درنگ میشوند. لذا در اینجا بنیانانگار و مبناگرا تلاش وافی برای اقناع آنها به کار میبندد. [۷]
ولترستورف، نیکولاس، عقل و ایمان، ص۱۳-۱۴.
۱.۲ - قضایای موجه بنفسه و بغیرهدر توضیح باید گفت که قضایا به دو دسته تقسیم میشوند: قضایایی که نیازمند توجیهاند و برای موجه شدن آنها نیازمند پیمودن راهی استدلالی هستیم و قضایایی که خود به خود موجهاند و برای موجه بودن نیازمند استدلالی نیستند. به تعبیر دیگر، برخی قضایا «موجه بنفسه»اند و برخی دیگر، «موجه بغیره» هستند. قضایای موجه بنفسه، پایه استدلال به شمار میروند و از این جهت میتوان آنها را قضایای پایه نامید. قضایای پایه در سنت منطقدانان مسلمان، قضایای بدیهی، بین و غیر اکتسابی نام گرفتهاند. بنابراین، هرگونه استدلالی تا آنجا ادامه مییابد که به قضایای پایه ختم شود و در آن جاست که دیگر مسیر استدلال ادامه نمییابد. قضایای پایه را در مقام تشبیه میتوان به علةالعلل در سلسله علتها و معلولها تشبیه کرد و اگر بخواهیم بنابر سنت ارسطوئی سخن بگوییم، میتوانیم آنها را «محرکی غیر متحرک» بدانیم. مقصود آن است که قضایای پایه محرکی معرفتشناختی و آغازگر حرکت استدلالیاند. [۸]
اکبری، رضا، ایمان گروی، ص۱۹۲-۱۹۳.
۱.۳ - اثبات مبناگروی سنتیمیتوان چنین استدلالی را برای نظریه مبناگروی سنتی اقامه کرد: مقدمه (۱): اگر انسان هر گونه علمی داشته باشد، این علم در یک زنجیره معرفتشناختی (مسیری استدلالی) حاصل میشود. مقدمه (۲): زنجیره معرفتشناختی از چند حال خارج نیست: (الف) میتواند زنجیرهای نامحدود باشد، به گونهای که نهایتی نداشته و سیر استدلال در آن گرفتار تسلسل باشد؛ (ب) میتواند زنجیرهای دوری باشد؛ (ج) میتواند زنجیرهای محدود باشد که بر امری غیر از علم تکیه زده است. مقصود این است که امر پایه در زنجیره، یک علم نباشد؛ (د) میتواند زنجیرهای محدود باشد که بر علمی پایه استوار است؛ توجه به این نکته لازم است که حصر زنجیرههای معرفتشناختی در چهار دسته گفته شده، حصری عقلی است و غیر از دسته ذکر شده، دسته دیگری از زنجیرههای معرفتشناختی وجود ندارد. مقدمه (۳): هرگونه علمی فقط در خلال آخرین نوع زنجیره معرفتشناختی (د) حاصل میشود؛ این مقدمه نیازمند استدلال است. برای این که صدق این مقدمه اثبات شود لازم است سه نوع دیگر زنجیرههای معرفتشناختی را ناممکن بدانیم. لذا به ذکر باطل بودن آنها میپردازیم: (الف) زنجیره معرفتشناختی نامحدود نمیتواند معرفتی ایجاد کند. چرا که عمر انسان محدود است و لذا نمیتوان برای رسیدن به یک قضیه، بی نهایت استدلال را اقامه کند. (ب) زنجیره معرفتشناختی دوری هم ایجاد کننده علم نیست. همان گونه که دور وجودشناختی مستلزم تقدم شیء بر نفْس است، دور معرفتشناختی نیز به معنای تقدم علم به یک شیء بر علم به همان شیئ است و این مسئله مستلزم تناقض است، چون لازم میآید که یک شخص در یک زمان هم به قضیهای علم داشته باشد و هم به آن جاهل باشد. این سخن نیازمند توضیح بیشتری است. فرض کنیم برای علم به P استدلالی متشکل از دو قضیه ی Q و R اقامه شده است. با دقت در این دو قضیه در مییابیم که اینها، خود نیز نیازمند استدلال هستند و برای موجه شدن آ» ها با استفاده از قضایای S، M، N و O دو استدلال را سامان میدهیم. اما هنگامی که در مییابیم این چهار قضیه خود نیازمند استدلال هستند، مجدداً به سراغ قضیه ی P میآییم و آن را به عنوان مقدمهای برای اثبات این چهار قضیه به کار میگیریم. در این جا، اثبات P متوقف بر اثبات S، M، N و O و اثبات این چهار قضیه متوقف بر اثبات P است. این، همان امر محال است که حصول علم را غیر ممکن میسازد و هیچ فردی با پذیرش زنجیره ی دوری نمیتواند ادعا کند که واجد علم است. (ج) زنجیرهای معرفتشناختی که به امری غیر از علم محدود شده باشد نمیتواند ایجاد کننده علم باشد. به تعبیر فیلسوفان مسلمان، فاقد شیء نمیتواند مُعطی شیء باشد. با ابطال سه نوع زنجیره معرفتشناختی، مقدمه سوم اثبات میشود. حال اگر مقدمه ی سوم به مقدمات پیشین ضمیمه شود، نتیجه چنین به دست میآید: نتیجه: هر انسانی با هر نوع دانشی حداقل دارای برخی علمهای پایه (بدیهی) است. [۹]
اکبری، رضا، ایمان گروی، ص۱۹۵-۱۹۳.
۱.۴ - ویژگیهای مبناگروی سنتی۱. در ساختار معرفتی انسان دو نوع باور وجود دارد: باورهای پایه و باورهای استنتاجی. ۲. هر گزارهای نمیتواند به عنوان گزارهای پایه در نظر گرفته شود. گزارههای پایه دارای شروطی هستند. ۳. مبناگرایان سنتی، شرط باور پایه را یقینی بودن یک باور پایه دانستهاند. باور پایه، باوری است که یقینی باشد. [۱۰]
اکبری، رضا، ایمان گروی، ص۱۹۶-۱۹۵.
۲ - تفاوت معرفتشناسی فیلسوفان صدرایی و تحلیلیفیلسوفان صدرایی نیز در معرفتشناسی خود از دیدگاهی مبناگرایانه جانبداری میکنند. اما به نظر میرسد که معرفتشناسی آنها، چه در روش و چه در محتوا، تفاوتهای اساسی با معرفتشناسی فیلسوفان تحلیلی دارد. نخستین تفاوت این است که معرفتشناسی صدرایی در دامن یک وجودشناسی رشد یافته است. تفاوت دیگر این است که فیلسوفان صدرایی در نظریه معرفت خود، عقل و تجربه را به عنوان دو منبع شناخت به رسمیت میشناسند و این دو را ناسازگار با یکدیگر نمیدانند. آنها نه مانند فیلسوفان دکارتی به معرفت تجربی بدبیناند و نه مانند هیوم و پیروانش، شناخت عقلی را کنار میگذارند یا بیاهمیت میدانند. از نظر آنها، تجربه و عقل تار و پود معرفت را تشکیل میدهند و هر یک از این دو در شکلگیری معرفت، نقشی مبنایی و حیاتی دارند. آنها در وجودشناسی خود از عقل و تجربه به یک اندازه بهره میگیرند و در نظریه معرفت خویش نیز عقل و تجربه را دو مبنای شناخت میدانند. فیلسوفان صدرایی در چارچوب دو مفهوم علم حضوری و وجود ذهنی به مبنای تجربی معرفت توجه میکنند و در تقسیم علم به بدیهی و نظری، به مبنای عقلی شناخت میپردازند و اصل امتناع تناقض را به عنوان بدیهیترین قضیهای معرفی میکنند که در همه شناختهای نظری و بدیهی به آن نیاز است و تاکید میکنند که با فرض تردید در این اصل، هرگونه شناختی باطل خواهد شد. [۱۱]
ریچارد فومرتن و دیگران، بازگشت به مبناگرایی سنتی، ص۳۸-۳۹.
۳ - پانویس
۴ - منبعسایت پژوهه، برگرفته از مقاله «اساسگرایی»، تاریخ بازیابی:۱۳۹۸/۴/۱. |