تنهای تنهای تنها
تنهای تنهای تنها | |
---|---|
کارگردان | احسان عبدیپور |
تهیهکننده | ادریس عبدیپور |
نویسنده | احسان عبدیپور |
بازیگران | میثم فرهومند آرمن هوانسیان آنا پانوسیان ابراهیم تمهید عباس جوادی پژواک ایمانی |
موسیقی | فردین خلعتبری |
فیلمبردار | ساعد نیکذات |
تدوینگر | بهرام دهقانی |
مدت زمان | ۹۲ دقیقه |
کشور | ایران |
زبان | فارسی |
هزینهٔ فیلم | ۲۲۰ میلیون تومان |
تنهای تنهای تنها فیلمی ایرانی به کارگردانی احسان عبدیپور است که اولین بار در بهمن ۱۳۹۱ به نمایش درآمد.
داستان
این فیلم داستان پسربچهای است که راهی سازمان ملل میشود تا پیام صلح ایرانیان را به رئیسجمهورهای جهان برساند و همچنین از حقوق کشورش دفاع کند. البته صحنه حضور وی در سازمان ملل به نمایش درنمیآید بلکه بیانیه وی خطاب به خانوادهاش و دوستانش توسط وی در فیلم خوانده میشود.
بازیگران
بازیگر | نقش | توضیحات |
---|---|---|
میثم فرهومند | رنجرو | نقش اصلی |
آرمن هوانسیان | اولگ | دوست روس رنجرو |
آنا پانوسیان | - | رنجرو خاله صداش میکرد |
تیگران خزمالیان | - | پدر اولگ |
عباس باک | - | - |
ابراهیم تمهید | - | - |
عباس جوادی | - | - |
حسین قفلی | - | - |
محسن مکاری | - | - |
غلامرضا فرحزاده | - | - |
جوایز
دریافت جایزه خلاقیت و استعداد درخشان ویژه فیلمسازان اول، توسط احسان عبدی پور، در جشن انجمن منتقدان سینمای ایران در سال ۱۳۹۲.
رویایی دارم/ تحلیل و بررسی فیلم تنهای تنهای تنها توسط: زهرا میری
( آقای نجف پور مهربان! توی دنیا چه شغلی هست که خواب های خراب آدم را خوب کند؟ ) فیلم با یک رویا آغاز می شود. بچه ها در آب کم عمق نزدیک ساحل وقت می گذرانند تا اینکه از سمت دریا جنگنده ای را می بینند که به سوی آن ها، می آید... پس از آن حین فرار، رنجرو احساس مسئولیت می کند و چون سربازهای گارد ساحلی را نمی یابد، پشت ضدهوایی می نشیند؛ بچه های دیگر او را تشویق می کنند و در آخر، رنجرو جنگنده را منهدم می کند؛ با صلوات و با چشم های بسته! This is not a film. This is outcry. Please listen…
این فیلم در سطح، داستانش را می گوید اما نشانه هایی که ارائه می دهد چنان درون مان را به غلیان عواطف دچار می کند که حفره های فیلم را نمی بینیم، فرصت نمی کنیم حین دیدنش نقدش کنیم، و حتی پس از تمام شدن فیلم باید بیندیشیم که این فیلم یک ساعت و نیمه، وضعیت میانه داستان را چطور برایمان شرح داد که گذر زمان را برایمان بی معنا کرد.
داستان و روایت گری احسان عبدی پور چنان جذاب و گیراست و محتوا به گونه ای مخاطب را مسحور فیلم می کند که شاید تنها پس از بازبینی های مکرر و تمرکز بر ویژگی های بصری آن است که متوجه دکوپاژ های ساده صحنه هایی می شوید که درجاهایی دچار اشکال اند و تعداد آن ها هم کم نیست؛ اما هیچ کدام توی ذوق نمی زند به حدی که در ارتباط مخاطب با اثر خللی ایجاد کند.
فضای احساسی حاکم بر اثر به خاطر فاصله گذاری هایی که صورت می گیرد، مانع از همذات پنداری با شخصیت اصلی فیلم می شود؛ از طرفی بارکنایی اثر چنان کفه سنگینی را به خود تخصیص می دهد که مخاطب در حین تماشای فیلم و همراهی با شخصیت ها، همزمان دو عالم را تجربه می کند؛ یکی جهان داستانی که رنجرو قهرمان آن است و دیگری، جهانی است انباشته از اشارات و یادآوری هایی که همچون شاه کلیدی، صندوق عقده های سرکوب شده مخاطب ایرانی را می گشاید. تنهای تنهای تنها به طور سحرآمیز، آمال و آرزوهای مگو و نهفته ما را چنان ققنوس وار بیدار می کند که لحظه ای نمی اندیشیم که چگونه این ها در قلب ما ریشه دوانده و خود از آن بی خبر بودیم.
جهانی که این اثر خلق کرده، عالم جدیدی نیست که به مکاشفه آن بپردازیم؛ این فیلم جهانی را به تصویر می کشد که از سر می گذرانیم، کما اینکه در انتهای فیلم چنین می گوید: "آقای رئیس جمهور یکی را می خواهد که ..... یادش بیاورد". ما هم به خاطر می آوریم رنج های آدم هایی که ناگهان کودکی شان را ازدست داده اند؛ رنج هایی که در جهان واقعی اختراع شده اند و در فیلم تنها یادآوری می شوند.
جامعه ای که جهان رنجرو را می سازد، شهری کوچک ساحلی نیست که مردم آن بی دغدغه با آب و برکاتش روزگار می گذرانند، بلکه مناسباتی دارد که حتی زن کم سواد خانه دار آن- مادر عبدالکریم باور دارد که در آن آسوده نمی توان خفت؛ و این نه به خاطر مسائل اقتصادی همسرش یا تربیت رنجرو است؛ بلکه مناسبات بین المللی او را نگران می کند.
آینده دور برای رنجرو جمعا یک سال را دربرمی گیرد. او برای خانواده گسترده اش دل می سوزاند و آرزو دارد بتواند قدمی بردارد (دوست دارید در آینده چکاره بشوید؟) اما جهان او به طور ناگهانی چنان گسترشی می یابد که او از آمال خود دست می کشد و می خواهد برای خانواده جهانی اش کاری بکند
(از بین تمام شغل های توی دنیا، توی فکر دکه ای کوچک سر نبش سازمان ملل هستم.)
وقتی دعای رنجرو برای مردن همه سیاست مداران (فراموشکار) به استجاب نمی رسد، او در انتظار یک آدم جگردار و دهن قرص می ماند و پیدا هم می شود. چندین کودک شاید همچون خود او،
(آدم اگر بخواهد مردی بکند، از رفیق هاش قایم می کند!؟)
تا رنجرو برود و یاد همه بیندازد؛ چیزهایی که فراموششان شده است....
( پدر پیر، عصا به دست: کجا می خوای بری؟ بابا!
رنجرو: سازمان ملل.
پدر: سازمان ملل برای چه؟ بابا!
رنجرو: یه چیزهاییه که تو دل خودمه. )
روزنامه ها دوست دارند صبح به صبح خبرهای کودکی که می خواهد برای رئیس جمهورها حرف بزند را چاپ کنند؛ هرچند ما نمی دانیم رنجرو برای رئیس جمهورها چه می خواهد بگوید، اما نامه ای که خوانده می شود، حرف های دل او را می زند، شاید به رئیس جمهورهای آینده!
گزیده داستان فیلم:
عبدالکریم-رنجرو، پسربچه ای 11-12 ساله اهل یکی از روستاهای بوشهر، که وقت آزاد خود را در کمپ کارکنان نیروگاه، ماهی فروشی می کند. (تعادل اولیه) شبی بین خواب و بیداری، بالن تحقیقاتی نیروگاه را با درک خودش بشقاب پرنده می پندارد و پس از تعقیب آن، به شکلی رویاگونه، موجودی فضایی را می بیند که از گروهش جا می ماند و تبدیل به لاکپشت می شود (ارجاعی کنایی به E.T استیون اسپیلبرگ). کسی حرف او را باور نمی کند طبق معمول، جز یک پسربچه روسی که به تازگی با پدرش به بوشهر آمده و فارسی هم بلد نیست، اما در روستای پدربزرگش همچین چیزی دیده بوده. (نیروی ویرانگری که وضعیت معمول را تغییر می دهد)
زن راوی از اینجا وارد ماجرا می شود و به واسطه ترجمه مکالمات شان، در جریان روابط این دو کودک قرار می گیرد. او تقاضای انتقال به بوشهر داشته تا به عبارتی خودش را تبعید کند و از دیگران دور باشد؛ چرا؟ نمی دانیم.
بچه ها به نگهداری از لاکپشت می پردازند به امید اینکه سفینه بازگردد و آن ها را به آرزوهایشان برساند. رنجرو مسائل مالی دارد و پسر روس مادر ندارد. (شی ارزشی در اینجا برای هر دو شخصیت مشترک است؛ هر دو می خواهند از این موجود بیگانه محافظت کنند. هیچ مانعی در این مسیر وجود ندارد جز اینکه ما به واسطه زن راوی می دانیم که آن ها برای هیچ تلاش می کنند؛ علاوه بر این، جهان داستانی که برای ما شکل گرفته بی رحمانه واقع گراست و ما، هم برای کودکان دل می سوزانیم، هم برای زن راوی و حتی برای لاکپشت!)
این روال چند روزی ادامه می یابد تا اینکه نشست فوری گروه 5+1 مطرح می شود و رنجرو متوجه می شود که اگر این مذاکرات به نتیجه مثبت نرسد، روس ها شهر را ترک خواهند کرد؛ هر چند کدهای آن از قبل، به واسطه رفتار اهالی و سخنان دایی، کاشته شده (از اینجا پیرنگ ثانویه آغاز می شود؛ رنجرو و اولگ با هم رفاقت دارند اما احتمال شکست در مذاکرات بین المللی این رابطه را به چالش می کشد) فراز و نشیب های مذاکرات که حتی از زبان بچه ها هم این جا و آنجا شنیده می شود، باعث می شود رنجرو سعی در فهم خبرهای سیاسی روز کند.
سرانجام، با کشمکش های پیاپی، بسته پیشنهادی رد می شود و روس ها ایران را ترک می کنند؛ درحالی که دو کودک از سر ناچاری و فشار اهالی با هم قهر هستند. (نیروی سامانگر پیرنگ اولیه / نیروی ویرانگر پیرنگ ثانویه: پیرنگ اولیه به وضعیت تعادل بازمی گردد، اولگ به مام وطن بازگشته و لاکپشت به دریا؛ اما حفره ای که در طول داستان ایجاد شده، همچنان باقی است. رنجرو زخمی دارد که باید برای التیامش مرهمی بیندیشد و این پیرنگ فرعی چنان تعمیق شده و با تارو پود اثر درآمیخته که اگر فیلم در اینجا به پایان می رسید، تزکیه مخاطب صورت نمی گرفت)
رنجرو تصمیم خود را آشکار می کند؛ او برای کمک به بیگانگانی که همه، فرزندان زمین هستند؛ با کمک دوستانش قاچاقی در یک کشتی خارجی پنهان می شود به مقصد سازمان ملل..... اما در کشتی او را پیدا می کنند.
زن راوی به کشتی می رود برای راضی کردن کاپیتان به آزادی رنجرو؛ (نیروی سامانگر پیرنگ ثانویه؛ با اینکه او دوستی اولگ را از دست داده، اما دوستانی از جنس آدم بزرگ ها پیدا می کند)
آغاز روایت گری فیلم از اینجاست که زن راوی شروع می کند به گفتن قصه یک کودک ایرانی تنهای تنهای تنها که حرف هایش را که فقط در دل خودش است، انشا کرده تا سر کلاس بخوانند.
( این نامه را بده به آقای نجف پور؛ بگو دو چشمم کور اگر خودم ننوشته باشم .... )
رنجرو حرف های توی دلش را زده اما ما هنوز نمی دانیم آیا خواب او در کشتی، همان خوابی است که همیشه آرزویش را داشته
(....و من روی پیاده رو سازمان ملل به خواب آرامی می روم که هیچ وقت نرفته ام)
روایت شناسی:
سکانس افتتاحیه فیلم، رویای رنجرو است. پادگان ساحلی، محلی است که رویا در آن اتفاق می افتد. بلافاصه سکانس بعد شروع می شود؛ ما در عرشه کشتی، شاهد روایت گری زنی هستیم که به زبان روسی با کاپیتان کشتی که دو ملیتی است و به زبان روسی هم مسلط است، سخن می گوید. زن روسی زبان که دنیای داستانی کنشگرها را به ما معرفی می کند و داستان را روایت می کند؛ و کاپیتان کشتی ایتالیایی، مخاطب اوست.
اما روایت جزئیاتی را شرح می دهد که راوی در آنجا حضور ندارد. یعنی زاویه دید بیشتر از نگاه رنجرو روایت می شود، حتی چند صحنه کوتاه هم از زاویه دید پسر روس-اولگ داریم؛ اما به واسطه رابطه ای که از اوایل داستان، این سه شخصیت در منزل زن راوی (محل ملاقات راوی های سه گانه؛ و مکانی که معرفی موقعیت شخصیت های کلیدی و روشن شدن انگیزه ها در آنجا صورت می گیرد) با هم پیدا می کنند، می توان با مسامحه چنین نتیجه گرفت که جریاناتی را آن دو کودک برای زن تعریف کرده اند (راوی-مخاطب اول) و سپس زن، آن ها را گزینشی و به علاوه روایت خودش برای کاپیتان بازمی گوید (راوی-مخاطب دوم)؛
حتی در صحبت کاپیتان اشاره می شود که زن با پدر اولگ هم صحبت هایی داشته که می توان چنین برداشت کرد که جزئیات روابط اولگ و پدرش از طریق او هم فاش شده است و اکنون بازگویی می شود.
نویسنده-کارگردان گویا ساعتی مخاطب را نگه می دارد تا چیزهایی به ذهن شان بیاورد که در قلب هایشان دفن کرده اند. روی سخن او با سیاست مداران است. احسان عبدی پور جهانی را برای مخاطب به تصویر می کشد که با آن غریبه نیست. برای کدام مخاطب؟ مخاطب فرض گرفته شده شخصی است که سواد خواندن دارد (به خاطر خواندن ترجمه زیرنویس) یا می تواند شخصی باشد که سواد خواندن ندارد اما مسلط به زبان فارسی است و زبان روسی هم بلد است. نیاز به تسلط بر زبان فارسی زمانی آشکار می شود که شخصیت های فیلم ما به طور عمومی با لهجه غلیظ جنوبی صحبت می کنند و گاهی که واژه ای برای مخاطب فارسی دان جدید است، ناچار به حدس معنای آن می شود.
شخصیت شناسی:
این فیلم، فیلم آدم های تنهاست؛
پدر عبدالکریم و همه خانواده بعد از آماده باش، در بوشهر می مانند؛ پدر حتی از رفتن دخترش به همراه همسر جلوگیری می کند بی آنکه در مقابل اعتراض دیگران، دلیلی بیاورد. پدر تنهاست...
رنجرو که همیشه به خاطر آمال بلندش مورد بی توجهی اطرافیان قرار گرفته؛ به خاطر فهم مشترک، پسری را به دوستی می گیرد که حتی زبانش را نمی داند؛ تنها او را باور دارد، همین! او که زبان روسی نمی داند مگر به حد ضرورت فروشندگی، از طریق نگاه به اولگ، می فهمد او چه می خواهد؛ (مروری داشته باشید به ایده فیلم "خسته نباشید") اما ادای سخن گفتن به روسی را در می آورد تا دیگران باور کنند آن ها با هم حرف می زنند؛ هر چند در آخر اعتراف می کند که "اگر شما هم خوب گوش کنید می فهمید چه می گوید؛ آسان است!"
مساله این است که خیلی ها خوب گوش نمی کنند. حتی در شب آخرین ملاقات، پشت در منزل زن راوی می گوید "خاله در را باز کن ببین چه می گوید؛ معلوم است حرف مهمی دارد." اما خاله سکوت و تنهایی را انتخاب می کند چون نمی خواهد از حرف های گریه دار چیزی بشنود.
الگ تنهاست و این تنهایی را دوست ندارد. او لاکپشت را وسیله ای می داند که می تواند او را به مادرش برساند؛ مادری که از آن دور افتاده است؛ و برای رسیدن به او، علاوه بر گریه های شبانه، برای لاکپشت هر کاری می کند، اما آن چیزی که شب قبل از ترک ایران او را به گریه می اندازد، دوری از رنجرو است نه از دست دادن لاکپشت. چرا که با ترک ایران به مادرش نزدیک می شود اما جدایی از رنجرو به خاطر مسائلی است که درمانش از بیماری مادر الگ هم دشوارتر است؛ مادری که می خواسته فرزند خود را در وان حمام خفه کند!
رنجرو تنهاست اما نمی خواهد تنها باشد. رنجرو از زغال فروشی داخل یک مغازه سیاه و در تنهایی بدش می آید، اما ماهی فروشی در محله ای که دوستش زندگی می کند را دوست دارد. او با بچه های بزرگتر از خودش کار می کند، با بچه های کوچکتر از خودش بازی می کند و هنگام صحبت با خانواده اش حرمت کوچکتر- بزرگتری را نگه می دارد.
رنجرو موقع خداحافظی می رود برادر کوچکش را و دست های مادرش را می بوسد. مادر، رنجرو را خیلی دوست دارد (می توان مادر را در اینجا مجاز از سرزمین گرفت) و برای آینده او دعا می کند (خدایا هیچ بچه ای رو از راه بری نکن) و کسی است که حتما بهشتی است؛ این را رنجرو می گوید؛ ...
مادر به بالین رنجرو می رود؛ شب هنگام، بعد از خط و نشان کشیدن های دایی؛
(مادر: ننه عبدالکریم! راستش را به من بگو، تو کمونیست شدی؟
رنجرو: نمی دانم، ولی از دیروز پشت کاسه سرم خیلی درد می کند.
مادر: بگو ببینم وقتی مردیم چه مان می کنند. کجا می برندمان؟
رنجرو: نمی دانم. ولی تو را می برند بهشت. )
این دیالوگ های به ظاهر ساده و ابتدایی بار کنایی بالایی حمل می کنند؛ مادر به واسطه تهدیدهای برادرش، نگران می شود که نکند فرزندش کمونیست شده باشد! انتظاری که خانواده از رنجرو دارند خیلی پیچیده تر از سن اوست؛ شاید مخاطب هم.
عبدالکریم جواب به ظاهر بی ربطی می دهد؛ او معنای سخن مادرش را درک نمی کند؛ اما سرش درد می کند! این گفتگو دقیقا پس از مطالعه مروری بریده روزنامه هایی صورت می گیرد که عبدالکریم به دیوار چسبانده است. پسر و مادر با فهم غیرمشترکشان از جهان با هم صحبت می کنند. مادر یک سوال عقیدتی از فرزندش می پرسد و انتخاب پرسش مادر نشان می دهد که او آشنایی حداقلی را با مکتب کمونیست دارد.
رنجرو در مورد آخرت خودش قضاوتی ندارد، اما بهشت را به مادر می بخشد؛ و این یعنی او مادر خودش را بسیار دوست دارد، با اینکه ما دیده ایم که گاهی مادر به او پرخاش هم می کند. این پاسخ او نشان می دهد قضاوت او درباره خانواده و جهان پیرامون، خیلی پخته تر از حتی من مخاطب می تواند باشد.
رنجرو همه کره زمین را دوست دارد، شاید اندازه مادرش، چون مادر را ترک می کند تا به همه جهان کمک کند؛ جهانی که برای او مناسباتش خیلی ساده تر از این حرف و حدیث هاست. ( کی از ارزانی بدش می آید؟! )
رنجرو رویاهای خودش را باور دارد هرچند همگان را خنده آید. او حرف هایی می زند که هم سال هایش چشم گشاد می کنند و هیچ سردرنمی آورند و معلم انشایش هم به او اعتماد ندارد و صحبت او را مبنی بر اینکه مطالب را خودش می نویسد باور نمی کند. معلم انشا نماینده همه بزرگترهای باسواد است که خیام را می شناسد، سعدی را می شناسد، اما قبول نمی کند که پسرک ماهی فروشی چخوف را بشناسد. او همیشه در پاسخ به سوالات رنجرو، نگاه متعجب دارد.
( معلم: چه گفت؟
رنجرو: بسته پیشنهادی، آقا! رد شد.
معلم هاج و واج مانده است که چه بگوید؛[خطاب به همه بچه ها]: کتاب هاتان را جمع کنید. )
دایی که از نیروگاه اخراج شده، زغال فروش است و بارها از رنجرو خواسته تا بیاید در مغازه او کار کند اما او نمی پذیرد.
( دایی: تو رو چه به بچه سرمهندس نیروگاه؟!
رنجرو: .... باباش مثل خودمون یه کارگر ساده است؛ کارگر هم که کارگره، مال هرجا که باشه.
دایی: نگاه زبونش بکن... یه کمونیستی بشی!
رنجرو: چه بشم؟!!؟ )
تقابل شخصیت کودک اما به ظاهر بزرگ دایی، با کودک کم سنی که زود به بزرگسالی رسیده است؛ دایی دعا دعا می کند که مذاکرات به بن بست بخورد تا رنجرو بفهمد که خالویش دلسوز او بوده. او بعد از رفتن روس ها و به خطر افتادن منطقه، در قهوه خانه کوچک محل، شیرینی خوران راه می اندازد. او کیف کرده است، دلش خنک شده است و جلوی قهوه خانه سرخوشانه می رقصد؛ رنجرو متعجب از حالات دایی اش تنها نظاره گر است.
رضا همکار متصدی ضدهوایی، که چاق است، با رنجرو شوخی دارد و خیلی هدف گیری دقیقی دارد (طوری که در لحظه هدف گرفته- پرت می کند و پوست هندوانه دقیقا به سر رنجرو می خورد) و متصدی ضدهوایی- غلام که با رنجرو رفاقتی دارد درحدی که در پیش داستان به او کار با ضدهوایی را هم آموخته و خبر رد بسته پیشنهادی را هم او برایش می آورد؛ همیشه خنده بر لب دارد. اولگ روس هنگام ترک ایران، تلسکوپ و دوربین چشمی اش را برای رنجرو یادگار می گذارد؛ رنجرو دوربین را به گارد ضدهوایی ساحل می بخشد، اما تلسکوپ را نگه می دارد؛ تلسکوپ به کار دیدن آسمان می آید.
نشانه شناسی:
رویا در دریا رخ می دهد و جنگنده از آن سو به طرف ساحل می آید.
رویا را وقتی می بیند که در خانه پدر خوابیده است. حرف از بهشت تنها در خانه به میان می آید. بعد از صمیمی شدن با الگ، او را به خانه دعوت می کند. رنجرو هرآنچه برایش اهمیت دارد را در خانه جمع می کند به جز لاکپشت؛ اما خیلی از حرف های دلش را به اعضای خانواده اش نمی گوید.
آسمان، جایی است که بشقاب پرنده از آن می آید. رنجرو وقتی می خواهد به جایی برود تا زمانی که منطقه امن شود، آنجا را انتخاب می کند نه هیچ جایی از این کره خاکی، و برای نجات از دست سیاستمداران، می گوید "دعا می کنم"، و چشمش به آسمان است؛ اما در خواب او، آسمان هم امن نیست؛ جنگنده از آسمان می آید!
اما شب امن است؛ آسمان شب امن است؛ و شب هاست که خانواده رنجرو در کنار هم جمع می شوند. آمدن بشقاب پرنده در شب اتفاق می افتد. شب زمانی ست که آخرین بار الگ را می بیند، با چشم های خیس؛ انگار شب های الگ همیشه باید با اشک به آخر برسد. شب است که رنجرو با حقیقت بازنگشتن بشقاب پرنده روبه رو می شود، لاک پشت را به دریا می اندازد و جایگاهش را آتش می زند؛ و شب عازم سفر با کشتی به مقصد سازمان ملل می شود. حوادث کلیدی ما در شب رخ می دهند.
قایق، وسیله ای است که پدر با آن کار می کند، لاک پشت در آن نگه داری می شود؛ گاهی رنجرو برای لنج ها کارگری می کند، و در آخر، با کشتی به سوی مقصد نهایی-سازمان ملل راه می افتد، در حالی که قایق سوخته لاک پشت در آب سرگردان است.
آب در سراسر فیلم تا زمان گره گشایی ما را همراهی می کند با حوادث، شخصیت ها، کنش ها. فیلم با آب شروع می شود. بسیاری از نشانه های فیلم در ارتباط با آب هستند؛ از ماهی و لاکپشت تا قایق و کشتی.
رنجرو حین فروش ماهی، برای طلب مقداری آب برای رفع عطش، به خانه اولگ می رود که ترازویش را با خود برده است. وقتی رنجرو وارد خانه می شود، صدای آب می آید. مادر اولگ بعد از غرق شدن فرزند کوچکش در آب و از شوک آن ماجرا حواس پرتی گرفته و او را برای درمان به بیمارستان اعصاب برده اند.
مدرسه و کلاس درس هم، جایی است که رنجرو یا در آن دست کم گرفته می شود، یا به او می خندند، یا به او پرخاش می کنند؛ تا زمانی که رنجرو آنچه در دل دارد را مخفی می کند و رازهایش را با دوستان روسی اش قسمت می کند.
روانکاوی:
غریزه رنجرو می خواهد به دوستی اش ادامه دهد اما فرامن-جامعه او را باز میدارد و می گوید غیرت داشته باش، و "من" رنجرو می خواهد بین این دو مدیریت کند؛ این تنها در تخیل امکان دارد، چون در جهان واقعی دستش به جایی بند نیست؛ (سرش درد می کند.)
در مرحله بعد، "من" رنجرو می خواهد به زندگی عادی بازگردد؛ او زغال فروشی در مغازه دایی را جایگزین ماهی فروشی سرجاده می کند اما وجدان او آمال دگرگونه ای را می پروراند و رنجرو برایش صبر می کند؛ تا اینکه دوستش که او را بارها تمسخر کرده، به او می گوید که "ناراحت شدم اینجا دیدمت؛ تو که می خواستی بروی روسیه تئاتر تماشا کنی(!)" و رنجرو او را رازدار آنچه در دل می پرورانده می کند؛ و مای مخاطب را. این صحنه به طور کنایی ما را متوجه می کند که دوستانش او را به خاطر شخصیتش تحقیر نمی کرده اند بلکه یک شیوه بچه گانه به مثابه بزرگسالان با او در پیش گرفته بودند و از امروز آن ها نیز نشان می دهند که دنیای بزرگتری از بزرگترها دارند.
Burn after lost بعد از اطلاع رنجرو از رفتن اولگ، او همه بریده های روزنامه که گردآورده بود را می سوزاند. او حتی جایگاهی که با هنر امپرسیون(!) برای لاکپشت فضایی تهیه دیده اند را آتش می زند و از این طریق برای از دست دادن دوست پنجاه ساله اش(!) سوگواری می کند. سوگواری در این فیلم با آتش زدن گره خورده. آتش که حرارت و نور را همزمان دارد؛ و هر گاه نیروی ویرانگری تصورات او را در مواجهه با واقعیت از بین می برد، برای ورود به دنیای رئال، از نماد روشنگری یعنی آتش استفاده شده است؛ و جالب است که هر بار رنجرو بزرگ و بزرگ تر می شود.
مساله ای که به انحای مختلف در داستان بر آن تاکید شده، بیگانه دوستی رنجرو و حتی اهالی است (مهمان خارجی) که به خاطر مسائل سیاسی دچار چالش می شود. اهالی که برای بی مهری های جامعه بین الملل بهانه ای نمی یابند، برای طرد کردن آن ها از بین خودشان دلیلی نمی خواهند. مردم این واکنش های قهرآمیز را لازمه غیرت داشتن نسبت به مام میهن می دانند و ارتباط با آن ها را نامردی می خوانند.
در این فیلم، هیچ چیز آنقدر پیچیده نیست. تنها ابهامی که ممکن است مخاطب دچارش شود، سکوت خانواده در برابر ترک چندین باره خانه توسط عبدالکریم است و رفتارهای پارانورامایی است که برای مخاطب علتش روشن شده اما برای خانواده او حتی سوال برانگیز هم نیست و این تا حدی ناباورانه است؛ و فیلمساز کم ترین شناخت شخصیتی از حداقل پدر خانواده در اختیار ما نمی گذارد؛ ما در حالی به پایان فیلم می رسیم که احساس می کنیم مسائلی از درون خانواده بر ما پوشیده مانده و این نه تنها جذاب نیست بلکه مخاطب را آزار می دهد. چرا خانواده در برخورد با رنجرو اینقدر منفعلانه عمل می کند؟! این سکوت ما را در دو راهی قضاوت و گمانه زنی قرار می دهد: در صورت قضاوت درباره خانواده رنجرو که می تواند مجاز از جامعه ایرانی باشد، فرزند به امان خدا رها می شود، به همراه دعای مادر و تذکرهای پیش پا افتاده، و این به تعریف خانواده ایرانی لطمه می زند؛ در صورت گمانه زنی هایی چون اینکه رنجرو آینه کودکی پدرش است و حدس های این چنینی، سهل انگاری متوجه کارگردان فیلم است که می توانست تنها در یکی دو صحنه کوتاه، این گمان ها را عینیت بخشد و ما را با خانواده همراه کند؛ خانواده ای که مخاطب بیشتر نگران فرزندشان است تا خودشان!
ماهیت انتقادی اثر خیلی درست و دقیق به جای خود می نشیند؛ مهره هایی که به درستی و متناسب با فضای فیلم چیده شده و اگر از زاویه نگاه کودکی چون عبدالکریم به جهان تصویر شده نگاه کنیم شاید همه چیز همین گونه باشد که هست؛ دنیایی که در آن باید یک ضدهوایی لب ساحل باشد تا احساس امنیت کنیم و وقتی آماده باش اعلام کنند باید احساس ناامنی کنیم. زن ها جایگاهی در این جامعه ندارند و یا سرگردان چون خواهرها همیشه در خانه درحال رفت و آمدند و تنها زمانی لب به اعتراض می گشایند که هشدار ناامنی برخاسته. پدری که لنگان لنگان بار اداره خانواده را بر دوش می کشد و همیشه سکوتی مبنی بر سرخوردگی در رفتار و نگاهش دیده می شود؛ و مادری که هیچ گاه خنده اش را نمی بینیم. معلمانی که فقط می خواهند سرفصل های ارائه شده از اداره را به دانش آموزان قالب کنند و اگر کسی خارج از این قالب قرار گیرد، حضور او را برنمی تابند.
چنین فیلمی با حرف های فروخورده که موشکافانه اما ظریف، به داستان درآمده و در این اندازه با مخاطب ارتباط برقرار می کند، به خاطر مناسباتی که از آن بی خبریم، امکان دیده شدن نمی یابد و فراموش می شود؛ مثل حافظه سیاست مداران.
فیلم "تنهای تنهای تنها" فارغ از شعارزدگی با مفاهیم عمیق کهن الگویی در زمستان 92 همزمان با فیلم هایی مثل "خسته نباشید" (با ایده ناظر مشابه) به اکران رسید؛ با تخصیص حداقل سالن های سینمایی برای آن ها و اکران در ساعات محدود؛ در حالی که فیلم هایی که نه حرف های آن چنانی داشتند و نه زبانی برای بیان آن، ماه ها بر پرده ها ماندند و ما در حسرت دیدن تنهای تنهای تنها، که همچنان بعد از چهارسال، حتی وارد شبکه سینمای خانگی نشده است.
منابع
- ↑ «گزارش تصویری/ نشست فیلم سینمایی تنهای تنهای تنها». بایگانیشده از اصلی در ۶ فوریه ۲۰۱۳. دریافتشده در ۶ فوریه ۲۰۱۳.
- ↑ «تنهای تنهای تنها» پدیده امسال جشنواره فجر
- ↑ «گفتگو با پسربچهای که پیام صلح ایران را به سازمان ملل برد». بایگانیشده از اصلی در ۸ فوریه ۲۰۱۳. دریافتشده در ۶ فوریه ۲۰۱۳.
- ↑ سایت سلام سینما
- «تنهای تنهای تنها (فیلم)». سورهسینما. دریافتشده در ۳۰ اوت ۲۰۱۳.