بابر
بابُر، ابوالقاسم میرزا (825-861ق/ 1422-1475م)، فرزند بایسنقرمیرزا و نوادۀ شاهرخ تیموری. وی از 851 تا هنگام مرگ، در مازندران، خراسان و اندک زمانی در فارس و عراق عجم فرمان راند (حافظ ابرو، 2/ 812؛ اسفزاری، 2/ 189). بابر که از دو برادر خود علاءالدوله و محمد کوچکتربود، در زمان شاهرخ از عنایات شاهانه بهرهای نداشت و با مقرری اندک خود روزگار میگذرانید (خواندمیر، 4/ 22-23؛ دولتشاه، 405).
در 851ق پس از آنکه شاهرخ در ری وفات یافت (ﻧﻜ : ابوبکر طهرانی، 318؛ میرخواند،6/ 733، بابر که در اردوی شاهی بود، به سوی خراسان حرکت کرد، اما در بسطام با فرستادگان «امیر هندوکه» روبهرو شد که وی را به استراباد فراخواندند (دولتشاه، 430؛ میرخواند، 6/ 734-736). امیر هندوکه اسباب فرمانروایی او را بر مازندران فراهم ساخت (همو، 6/ 736؛ اسفزاری، 2/ 125؛ روملو، 265). پس از مرگ شاهرخ، گوهرشاد آغا برای جلوگیری از گسیختگی امور، فرماندهی اردو را به عبداللطیف فرزند الغبیگ واگذار کرد و قاصدی به سوی علاءالدوله، نوۀ مورد عنایت خویش فرستاد که در آن هنگام در هرات جانشین نیای خود بود. همزمان عبداللطیف نیز پیکی به سمرقند نزد پدر(الغبیگ) روانه کرد که وارث حقیقی حکومت به شمار میرفت (میرخواند، 6/ 734، 736).
اندکی پس از این وقایع، عبداللطیف به گوهرشاد بدگمان شد و با بیحرمتی بسیار او را اسیر کرد (روملو، همانجا؛ اسفزاری، 2/ 123، 125؛ میرخواند، 6/ 734). علاءالدوله نیز سپاهی به سوی نیشابور گسیل داشت و سپاهیان وی عبداللطیف را گرفتار، و مهد علیا را آزاد کردند (همو، 6/ 737-738؛ اسفزاری، 2/ 125)، اما در همین هنگام، سپاهیان الغبیگ به عزم تسخیر خراسان از جیحون گذشته بودند. الغ بیگ با شنیدن خبر گرفتاری فرزند، با علاءالدوله از در آشتی درآمد؛ علاءالدوله از پذیرفتن صلح مردد بود که خبر حرکت سپاهیان بابر به سوی خراسان به وی رسید. او ناچار عبداللطیف را آزاد کرد، با الغبیگ پیمان صلح بست و رهسپار مشهد شد (میرخواند، 6/ 740-741؛ اسفزاری، 2/ 129-130). دو برادر از بیم الغبیگ که مدعی جانشین شاهرخ بود (ﻧﻜ : بارتولد، II/ 146)، با یکدیگر صلح کردند و ولایت خبوشان (قوچان) را سرحد حکومت خود قرار دادند (اسفزاری، 2/ 124، 130؛ میرخواند، 6/ 741؛ عبدالرزاقف 2/ 910).
بابر کوشید تا حکومت خویش را بر مازندران استحکام بخشد (همو،2/ 911-921). چندی بعد، علاءالدوله به سختی از الغبیگ شکست خورد و به بابر پناه داد (میرخواند، 6-744-748؛ اسفزاری، 2/ 131؛ خواندمیر، 4/ 24-27؛ عبدالرزق، 2/ 922). بابر ضمن خشنود ساختن برادر و گردآوری سپاه، با الغبیگ از درآشتی درآمد (میرخواند، 6/ 748، 751) و پس از آنکه به نیروی خویش اعتماد یافت، به سوی خراسان لشکر کشید. وی سپاهیان الغبیگ را شکست داد و هرات، مرکز حکومت خراسان را تسخیر کرد. سپاهیان او را در هرات چندان ستم و غارت روا داشتند که مردم بر ایشان شوریدند و یارعلی ترکمان را که از زندان الغبیگ گریخته بود، به فرمانروایی پذیرفتند. با این حال، حکومت بابر به سبب خامی و بیتدبیری، بیش از 20 روز دوام نیافت، ولی در ذیحجۀ 852/ فوریۀ 1449بار دیگر بابر بر هرات مسلط گردید (همو، 6/ 754-755؛ خواند میر، 4/ 30؛ عبدالرزاق، 2/ 961-964).
در 853ق والی سیستان که از اطاعت سرباز زد و بابر سپاهی بزرگ برای سرکوب وی حرکت داد؛ اما چون دوری وی از خراسان، ممکن بود عبداللطیف را ـ که باکشتن الغبیگ جانشین او شده بود ـ به حملع به سوی خراسان ترغیب کند، بنابر توصیۀ امیر هندوکه که از اسفزار پیشتر نرفت. اگرچه سپاهیان وی توانستند حاکم سیستان را به اطاعت مجبور سازند (همو، 2/ 974-975؛ میرخواند، 6/ 763)، ولی طغیان امیر هندوکه، سردار مورد اعتمادش، این پیروزی را در کام وی تلخ کرد. با آنکه این شورش دیری نپایید و امیر هندوکه به دست سرداران بابر به قتل رسید (میرخواند، 6/ 763-764؛ عبدالرزاق، 2/ 976-977)، اما همین گسیختگی امور موجب شد تا علاءالدوله از چنگ وی بگریزد. بابر سپاهی به سرکردگی امیر خداداد در پی او فرستاد. علاءالدوله چون عرصه را تنگ دید، کوشید تا خود را به سلطان محمد برساند. محمد که بر فارس و عراق و عجم تسلط داشت، در این زمان، در راه حمله به خراسان بود. و در منطقه جام با سپاهیان محمد درگیر شد، اما شکست خورد و به قلعه عماد گریخت (میرخواند، 6-764-766؛ خواندمیر، 4/ 40).
سلطان محمد پس از این پیروزی، بر تخت پادشاهی هرات تکیه زد، و با عبداللطیف که بر ماوراءالنهر حکم میراند، مکاتباتی دوستانه برقرار کرد؛ اما به علت ستم و غارت محمد و سپاهیانش، رعیت از وی روی گردان شدند (میرخواند، 6/ 762، 767-768). بابر به استراباد رفت و سپاهیان از هم گسیخته خودرا گردآورد (ابوبکر طهرانی، 321). وی در 854ق/ 1450م دوباره به قصد تسخیر خراسان بازگشت و درجنگی سخت، سپاهیان محمد را پراکنده ساخت. اما محمد که در پی سپاهیانش از راه رسیده بود، به اردوی او حمله برد و بابر بار دیگر به قلعه عماد گریخت (همو، 322؛ میرخواند، 6/ 770). پس از فرار وی، سلطان محمد اندیشناک از اینکه مبادا گریختن بابر نوعی نیرنگ باشد، خود نیز از معرکه گریخت. دراین میان، علاءالدوله فرصت را غنیمت شمرد و بر هرات مسلط شد (همانجا؛ عبدالرزاق، 2/ 1001). سلطان محمد که سپاهش را ضعیف شده میدید، هرات را برای علاءالدوله گذاشت و از راه یزد خود را به شیراز رساند (روملو، 299؛ ابوبکر طهرانی، 323؛ میرخواند، همانجا). مدتی بعد باربر به هرات بازگشت و علاءالدوله به بلخ گریخت (ابوبکر طهرانی، همانجا، میرخواند،6/ 771؛ عبدالرزاق، 2/ 1001-1002). با این حال، اندکی پس از آن، خبر گردآوری سپاه به وسیلۀ علاءالدوله باربر را مجبورکرد تا در اوج سرمای زمستان به سوی بلخ حرکت کند، و در نهایت علاءالدوله که به کوههای بدخشان گریخته بود، در حوالی هرات به اسارت مأموران بابر در آمد (میرخواند، 6/ 773-776؛ عبدالرزاق، 2/ 1010-1013).
در 855ق سلطان محمد بار دیگر قصد تسخیر خراسان کرد و با سپاهی گران از مسیر اصفهان، قم و ری به سوی خراسان روی نهاد. بابر در بسطام بود که این خبر را شنید، اما عزم صلح کرد و خواجه مولانا سمرقندی را برای عقد پیمان صلح به سوی محمد گسیل داشت (ابوبکر طهرانی، 324؛ میرخواند، 6/ 779-780). محمد با پیشنهاد صلح موافقت کرد، ولی شرط کرد که بخش کوچکی از خراسان تحت فرمان او درآید و خطبه و سکه به نام او باشد. بابر شرط را پذیرفت و با خاطری آسوده به مازندران رفت (همانجا، میرخواند، 4/ 45)؛ اما محمد پیمان گسست و در هنگامی که بابر گمان نمیداشت، به وی هجوم برد. در این نبرد محمد شکست خورد وبه دست سپاهیان بابر اسیر شد (میرخواند، 6/ 780-781؛ عبدالرزاق، 2/ 1026-1032). بابر در نتیجۀ خشم ناشی از این عهدشکنی و نیز سعایت و کینهجویی اطرافیان، به قتل وی همزمان، به نابینا کردن برادر دیگر، علاءالدوله فرمان داد تا خاطر خوبش را به کلی آسوده سازد (همانجاها، خواند میر،4/ 45-46).
بابر که دیگر منازعی نداشت، دو تن از سرداران خود از به حکومت قم و ساوه گماشت و خود آهنگ تسخیر تمامی عراق عجم و فارس کرد؛ اما از بیم آنکه سپاهیانش بیآزوقه بمانند، به جای مسیر ری و اصفهان، مسیر یزد و شیراز را برگزید. ترکمانان این امر را ناشی از ضعف وی دانستند و در حالی که او هنوز در شیراز بود، بر قم و ساوه استیلا یافتند. بابر رهسپار دفع آنان شد، اما در همین هنگام خبر طغیان مجد علاءالدوله در خراسان به وی رسید. ناچار شتابان خود را به هرات رسانید (میرخواند، 6/ 782-784؛ عبدالرزاق، 2/ 1035-1038-1042).
علاءالدوله که پیش از رسیدن بابر، شکست خورده، لشکریانش پراکنده شده بودند، به سیستان گریخت و از آنجا به جهانشاه ترکمان پناه برد. تسلط ترکمانان از 857ق بر سرتاسر عراق و فارس (همانجا) بابر را بر آن داشت تا به مازندران رود تا خود را برای حملۀ مجدد به عراق آماده سازد. همزمان با کوشش وی برای تجهیز و گردآوری سپاه، سلطان ابوسعید، از نوادگان تیمور در ماوراءالنهر قدرت مییافت. آنگاه که بابر آهنگ عراق کرد، سلطان ابوسعید نیز درحال گسترش قلمرو خویش به سوی خراسان بود. بابر ناچار از عراق چشم پوشید و لشکریانش را به سوی خراسان گسیل کرد؛ اما این لشکرکشی، با بیتدبیری فراوان همراه شد. سلطان ابوسعید با شنیدن خبر حرکت سپاه بابر، با هدف صلح، به مقر حکومت خویش بازگشت (همو، 2/ 1052-1055؛ میرخواند، 6/ 789-790)، اما بابر پبشنهاد صلح را نپذرفت (کاشفی، 2/ 523-524). سپاهیان بابر با زحمت بسیار از جیحون گذشتند و محاصرۀ بیحاصل و طولانی سمرقند که نتیجۀ دوراندیشی سلطان ابوسعید بود (ﻧﻜ : روملو،335)، سرانجام بابر را به پذیرش صلح ناچار ساخت و رود جیحون به عنوان سر حد حکومت خراسان و ماوراءالنهر پذیرفته شد (عبدالرزاق، 2/ 1077؛ میر خواند، 6/ 790-795). بابر با سپاهیانی فرسوده به خراسان بازگشت (دولتشاه، 432)، اما در 859ق/ 1455م بار دیگر حاکم سیستان علم طغیان برافراشت و بابر با فرستادن یکی از سرداران خویش، غائله را فرو نشاند (عبدالرزاق، 2/ 1081).
بابر در واپسین سالهای عمر خود به مشهد رفت، و کوشید از باده گساری که عادت همیشگی وی شده بود، توبه کند، اما در 861ق اندکی پس از آنکه توبۀ خود را شکست، ناگهان و شاید بر اثر مسمومیت از طرف اطرافیان، درگذشت (اسفزاری، 2/ 189؛ خواندمیر، 4/ 57؛ روملو، 365-366) و پیکر او را در جوار مرقد حضرت رضا(ع) به خاک سپردند (دولتشاه،436). با مرگ بابر فرزندش سلطان محمود جانشین وی گردید، اما حکومت او چندان دوام نیافت (اسفزاری،2/ 190-197).
بابر از واپسین افراد خاندانی است که به فرهنگ دوستی و هنرپروری شهرت یافتهاند. وی در مدت بسیار کوتاهی که در شیراز به سر برد، به احداث بنای مقبرۀ خواجه همت گماشت (دولتشاه، 308). خود وی نیز از شاعری اندک بهرهای داشت؛ چنانکه گفتهاند در شعر دوستی و شعرشناسی، بر همۀ شاهزادگان تیموری برتری داشته است (ﻧﻜ : نفیسی، 1/ 232). دولتشاه سمرقندی وی را دارای طبعی موزون و سخنی چون دُر مکنون دانسته، و غزلی از وی نقل کردهاست (ص 432-433).علیشیر نوایی (ص 126، 315، 378) وزیر سلطان حسین بایقرا که گویا وی خود مدتی ملازم بابر بوده (ﻧﻜ : براون، 390/ III؛ نفیسی، 1/ 289)، از او به عنوان شاعر و پادشاهی کم نظیر و با فرهنگ یاد میکند که به سخنان بزرگان به طریقت توجه بسیار داشته است، و راباعی و غزلی نیز از وی نقل میکند.
تقریباً بیشتر منابعی که از بابر نام بردهاند، او را با صفاتی نیک، چون بلند همتی، بخشندگی و درویش صفتی ستودهاند. برخی از آنها وی را درویش و قلندری دانستهاند که مانند اولیاءالله آگاه از این دنیا رفته است (مثلاً: ﻧﻜ : دولتشاه، 430، 433-435؛ فخری، 38-39؛ اسفزاری، 2/ 189-190؛ پیر بداق منشی، 527). اما اگر برخی از اعمال وی چون کشتن و نابیناکردن برادرانش، باز گذاشتن دست سپاهیان در ستم به مردم (دولتشاه، 431؛ خواندمیر، 4/ 30)، و غارت قوت لایموت آنان (میراخوند، 6/ 782-783) را به یاد آوریم، آنگاه این گفتهها را میتوان در شمار تملقهای معمول منشیانه در مآخذ این دوره دانست. همین نکته در حکایت نقلشده توسط معصوم علیشاه (2/ 684) به خوبی آشکار است. گفتهاند که وی نخستین کس بود که شهر مشهد را «مقدس» نامید (حکیم، 557). شاید برخی دین پناهیهای وی ازجمله اظهار فروتنی در برابر پیشوایان طریقت و عالمان دین (ﻧﻜ : اسفزاری، 2/ 175) را نیز بتوان به شمار عوام فریبی گذاشت، با اینهمه، در مقایسه با ستمگریهای برخی دیگر از حکمرانان همین خاندان (ﻧﻜ : روملو، 283؛ خواند میر 4/ 29)، میتوان گفت که بابر از صفات انسانی بیشتری برخوردار بوده است.
مآخذ
ابوبکر طهرانی، دیار بکریه، به کوشش نجاتی لوغال و فاروق سومار، تهران، 1356ش؛ اسفزاری، محمد، روضات الجنات، به کوشش محمد کاظم امام، تهران، 1338-1339ش؛ پیر بداق منشی، جواهر الاخبار، نسخۀ خطی کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، شمـ 3517؛ حافظ ابرو، زبدة التواریخ، به کوشش کمال حاج سید جوادی، تهران 1372ش؛ حکیم، محمد تقی، گنج دانش، به کوشش محمدعلی صوتی و جمشید کیانفر، تهران، 1366ش؛ خواندمیر، غیاث الدین، حبیب السیر، به کوشش محمد دبیر سیاقی، تهران، 1362ش؛ دولتشاه سمرقندی، تذکرة الشعراء، به کوشش ادوارد براون، لیدن، 1318ق/ 1900م؛ روملو، حسن، احسن التواریخ، به کوشش عبدالحسین نوایی، تهران، 1349ش؛ عبدالرزاق سمرقندی، مطلع سعدین و مجمع بحرین، به کوشش محمد شفیع، 1368ق/ 1949م؛ علیشیر نوایی، مجالس النفائس، به کوشش علی اصغر حکمت، تهران، 1363ش؛ فخری هروی، محمد، روضة السلاطین، به کوشش حسامراشدی، حیدرآباد دکن، 1968م؛ کاشفی، علی، رشحات عینالحیات، به کوشش علیاصغر معینیان، تهران، 1356ش؛ معصوم علیشاه، محمد، طرائق الحقائق، به کوشش محمدجعفر محجوب، تهران، 1331ش؛ میر خوانده، محمد، روضة الصفا، تهران، 1339ش؛ نفیسی، سعید، تاریخ نظم و نثر در زبان فارسی، تهران، 1344ش؛ نیز: