زمان تقریبی مطالعه: 12 دقیقه

اسپینوزا

اِسپینوزا \ [e]spinozā\ ، باروخ (بِنِدیکت) (1632-1677م/ 1042-1087ق)، از مهم‌ترین فیلسوفان عصر جدید که تقریباً در همۀ شاخه‌های فلسفه آثاری ماندنی و ارزنده بر جای گذاشته است و شاید اندیشۀ هیچ یک از فلاسفۀ سدۀ 17م/ 11ق بیش از او با مسائل امروزی ما مرتبط نباشد. اسپینوزا یکی از پیش‌گامان مدرنیته و روشنگری به شمار می‌رود که پیوسته همگان را دعوت می‌کند که به راهنمایی عقل زندگی‌کنند. برتراند راسل او را یکی از والاترین و عزیزترین فیلسوفان عصر جدید می‌خواند و معتقد است که صلابت و استحکام منطقی آثار وی در کمتر فیلسوفی دیده می‌شود؛ ولتر او را مثال اعلای فضیلت معرفی می‌کند؛ و لِسینگ می‌گوید: اسپینوزا یگانه فیلسوف است. 

زندگی و آثار

باروخ اسپینوزا در آمستردام در خانوادۀ یهودیِ بالنسبه مرفهی به دنیا آمد که از شرّ تفتیش عقاید کلیسای کاتولیک از پرتغال گریخته، و به محیط آزادتر و بردبارتر هلند پناه برده بودند. اسپینوزا به مدرسه‌ای مذهبی رفت و زیر دست ربّیان، تورات و تلمود خواند و ضمناً با آراء اصحاب قَبّاله (مفسران عرفانی‌مشرب تورات) و متفکران یهودی سلف، مانند موسی‌بن میمون و لِوی بن گِرشُن و حَسد‌ای کرِسکاس آشنا شد. به علاوه، بر طبق سنت یهود که هر جوان می‌بایست حرفه‌ای نیز یاد بگیرد، عدسی‌تراشی آموخت. اسپانیایی و پرتغالی و عبری را مانند زبان مادری می‌دانست و پس از هلندی، فرانسوی و آلمانی را نیز فراگرفت. ولی به آموختن زبان لاتین نپرداخت، زیرا یهودیانِ آن زمان بر آن بودند که این زبان به معارف مخالف دین آلوده است و از گنجانیدن آن در برنامه‌های درسی‌ خودداری می‌کردند. اسپینوزا در 17 سالگی از مدرسه بیرون آمد و ظاهراً به همراه برادرش ادارۀ کسب و کار پدر را برعهده گرفت و از این راه با مردمان مختلف آشنایی یافت، از جمله گروهی از «آزاداندیشانِ» پرُتستان منشعب از کالْوینیسم، معروف به کُلِژیان که به افکار جدید الٰهی و علمی و فلسفی، به‌ویژه نظریات دکارت، علاقه داشتند. هر گروه از این افراد در «جمع» یا محفلی مخصوص به خود گرد می‌آمدند و برای بحث و فحص دربارۀ مسائل، جلسه‌هایی تشکیل می‌دادند. کُلِژیان در عقاید دینی بسیار متساهل بودند و پیروان همۀ مذاهب مسیحی را به جمع خود راه می‌دادند، به الٰهیات جزمی اعتنایی نداشتند و نمی‌پذیرفتند که تفسیر کتاب مقدس به متکلمان نیاز دارد. اسپینوزا به ظن قوی از اوایل دهۀ 1650م در آن نشستها شرکت می‌جست و نخست با فلسفۀ دکارت از همین راه آشنا شد. 
مقارن این ایام، یکی از اعضای پیشین فرقۀ مسیحیان یسوعی، پزشکی روشن‌فکر و دانشمند به نام فرانسیسکوس وان دِن اِنده که به علوم جدید احاطه داشت و به آزادی و دمکراسی عشق می‌ورزید، اسپینوزا را تحت تعلیم گرفت و به او زبان لاتین و علوم جدید آموخت و درهایی تازه از معرفت به روی وی گشود. 
اندیشه‌های نوین زاییدۀ رنسانس و آراء گالیله و کپلر و بِیکِن و دکارت در فلسفۀ طبیعی به متدینان متعصب یهودی و مسیحی تکانی سخت وارد آورده بود. مناقشات مذهبی به زبانهای مختلف میان فرقه‌های کوچک مسیحی به شدت در محیط آمستردام رواج داشت و بازار تفسیق و تکفیر دگراندیشان گرم بود. این‌گونه تردیدها به جامعۀ یهود نیز سرایت کرده بود. اسپینوزا نیز مانند بعضی از هم‌کیشان تحصیل‌کردۀ خود، نمی‌توانست به تفسیرهای مفسران و حکمای یهودی سلف از کتاب مقدس قانع شود و بین آموزه‌های تورات و تلمود از یک سو و علوم طبیعی و ریاضی و منطق جدید از سوی دیگر، در ذهن خویش سازش برقرار کند. البته هنوز به کنیسه می‌رفت و رفتار خلاف دین و قصد آشوب نداشت، ولی مطالعاتش در ادبیات کلاسیک و ریاضیات و علوم و به‌ویژه فلسفۀ دکارت او را به نظریاتی دربارۀ خدا و انسان رسانده بود غیر از آنچه روحانیان یهودی و حتى کالْوینیستهای کلیسای هلند بدانها قائل بودند، و این شبهه‌ها را از نوجوانی ابراز می‌کرد. 
شیوخ کنیسه که این‌گونه عقاید را خطرناک می‌دانستند، نخست کوشیدند با نصیحت او را منصرف کنند؛ سپس پیشنهاد کردند که اگر دست‌کم در ظاهر ایمان و وفاداری خود را به کنیسه حفظ کند، هر سال 000‘1 فلورین که در آن روزگار مبلغی نسبتاً چشمگیر بود، به او بپردازند، ولی چون از اندرز و تطمیع نتیجه نگرفتند، سرانجام در 27 ژوئیۀ 1656 با همۀ تشریفات رسمی دینی او را به جرم فساد عقیده و شرارت اَعمال و کفرگوییهای هولناک و تبلیغ بی‌شرمانۀ کفریات، لعن و تکفیر، و از جامعۀ یهود طرد کردند. در این لعنت‌نامه (که از مدرکهای مهم تاریخ اندیشه است و جالب اینکه در «دانشنامۀ یهود» هیچ جمله‌ای از آن نیامده است)، همۀ نفرینهای مذکور در «سفر تثنیه» در حق اسپینوزا جاری شده است: «لعنت و نفرین باد بر او در شب و در روز، در خواب و در بیداری... خدا هرگز او را نبخشد... نام او را از آسمانها بزداید و از تمامی اسباط اسرائیل براند و نفرین سماوات را بر او بار کند»؛ و سپس به اطلاع همه می‌رسد که «هیچ کس نباید با او مکالمه یا مکاتبه کند یا به او خدمتی کند یا با او زیر یک سقف بنشیند یا بیش از چهار ذراع به او نزدیک شود یا نوشتۀ او را بخواند».
اسپینوزا اخراج و تکفیر را با متانت و بزرگ‌منشی تحمل کرد؛ هرگز درصدد بدگویی متقابل برنیامد؛ در نوشته‌هایش هیچ ذکری از آن نیست و در نامه‌هایش هیچ‌گاه از ستمی که مقامات یهود بر او رانده‌اند، شکایت نمی‌کند. ولی آن واقعه بر کسی که در همه چیز به‌جز خدا نمی‌دید و نُوالیس، شاعر آلمانی، او را مست خدا توصیف کرده است، بی‌گمان باطناً گران می‌آمد. پدرش که امیدوار بود وی یکی از علمای بزرگ دین یهود گردد، او را ترک گفت، دوستان سابقش از او جدا شدند و خواهرش کوشید وی را از ارثیۀ پدری محروم کند. اسپینوزا به محکمه شکایت برد، ولی پس از اینکه برنده شد، همۀ ارثیه به استثنای تختخواب مادرش را به خواهر بخشید. این‌گونه مناعت طبع در موارد دیگر نیز از او دیده می‌شد. دوستش، سیمون دِ وریس، پس از اینکه اسپینوزا از قبول هدیۀ او به مبلغ 000‘2 فلورین سر باز زد، خواست او را وارث منحصر ‌به ‌فرد خود کند. چون دِ وریس برادری داشت، اسپینوزا حاضر نشد این پیشنهاد را بپذیرد. وقتی برادر سرانجام مالک ارثیه شد، خواست بر طبق وصیت، سالانه 500 فلورین در حق اسپینوزا مقرر دارد، ولی باز او نپذیرفت و با وجود تنگی معاش، 300 فلورین را کافی دانست.
اندکی پس از تکفیر، یکی از اوباش متعصب خواست در خیابان اسپینوزا را به قتل برساند، اما فقط توانست با خنجر زخم کوچکی به گردن او بزند. اقامت در آمستردام خطرناک شده بود. اسپینوزا آن شهر را ترک گفت و در خانۀ یکی از کُلژیان در اُوِرکِرک، در نزدیکی آمستردام، منزل گزید و سپس در حدود سال 1660م/ 1070ق به شهرک رِینزبورخ نزدیک لِیدِن نقل‌مکان کرد و در خانه‌ای محقر در کوچه‌ای که هنوز به یاد او کوچۀ اسپینوزا خوانده می‌شود، ساکن شد و در همین ایام نام خویش را از عبری (باروخ) به معادل لاتین آن (بِنِدیکتوس) تغییر داد.
در اواخر دهۀ 1650م اسپینوزا آغاز به نوشتن کرد. نخستین اثر وی، رساله در اصلاح فاهمه [یا عقل] (1662م؛ ترجمۀ فارسی: 1374ش)، هم به منظور ارائۀ روشی فلسفی به نگارش درآمده است تا ذهن آدمی بتواند به تصوراتی روشن و متمایز برسد و کمال یابد، و هم حاوی تأملاتی است دربارۀ انواع مختلف معرفت و بحثی طولانی در خصوص تعاریف و تحلیل معضل ماهیت و علل تشکیک. این رساله به جهاتی که هنوز روشن نیست و به‌رغم کوششهای پیاپی اسپینوزا برای تکمیل آن، ناتمام ماند. چندی بعد، اسپینوزا هنوز به هنگام اقامت در رینزبورخ، اثری دیگر به نام «رسالۀ کوتاه دربارۀ خدا و انسان و بهروزی وی» نوشت که به چاپ نرسید و به طور خصوصی میان دوستان دست به دست می‌گشت و بسیاری از موضوعاتی که بعدها در پخته‌ترین کتاب او‌ اخلاق (1677م؛ ترجمۀ فارسی: 1364ش) به تفصیل دربارۀ آنها بحث شده، اجمالاً در آن آمده است، از جمله رکن اساسی فلسفۀ او که خدا با طبیعت یکی است.
اقامت اسپینوزا در رینزبورخ چندان به درازا نکشید. در 1663م به شهر کوچک وُربورخ، نزدیک لاهه نقل‌مکان کرد و در آنجا زندگانی آرام ولی پرکاری در پیش گرفت. به خواهش دوستان، اقدام به تنظیم و تدوین درسهایی کرد که دربارۀ اصول فلسفۀ دکارت در لیدن به یکی از شاگردانش داده بود، و حاصل آن کتابی شد به نام «اصول فلسفۀ رنه دکارت، بخشهای 1 و 2، ثابت شده به روش هندسی به قلم بندیکت دِ اسپینوزا» با ضمیمه‌ای زیر عنوان «تأملات متافیزیکی» (1663م؛ ترجمۀ فارسی با عنوان شرح اصول فلسفۀ دکارت و تأملات مابعدالطبیعی: 1382ش). این کتاب تنها اثر اوست که در زمان حیات به اسم خودش انتشار یافت. ولی اسپینوزا به‌رغم ستایش از دکارت و احترامی که برای وی قائل بود، نمی‌خواست پیرو او دانسته شود و بنا بر این، از یکی از دوستان خود (پزشکی به نام مایِر) خواست دیباچه‌ای بنگارد و به خواننده یادآور شود که کتاب صرفاً شرح آراء دکارت است و همۀ استنتاجهای وی مورد تأیید نویسنده نیست.
از این کتاب پیداست که اسپینوزا از آغاز به استفاده از روش هندسه در فلسفه توجه داشته است، چنان‌که علاوه بر این اثر، چندی بعد بر سبیل آزمایش، مطالب «رسالۀ کوتاه» خود را نیز در قالب قضایا و برهانهای هندسی به بیان آورد. نتیجۀ این آزمایش، سبک نگارش کتاب اخلاق بود که او از اوایل دهۀ 1660م شروع به نوشتن آن کرد، ولی گرچه پس از چند سال بخش بزرگی از آن را به پایان رسانده بود، با دیدن جوّ نامساعد سیاسی و مذهبی روز، موقتاً آن را کنار گذاشت و برای آماده ساختن زمینه، به نوشتن اثری دیگر به نام «رسالۀ الٰهیات و سیاست» پرداخت که در 1670م به انجام رسید و بدون نام نویسنده در لاهه انتشار یافت و بلافاصله توفانی از انتقاد و اعتراض برانگیخت؛ گفتند این کتاب با همدستی شیاطین نوشته شده است و اسپینوزا را به الحاد متهم کردند.
اسپینوزا هیچ‌گاه شهرت‌طلب نبود. به اندک درآمدی که داشت خرسند بود و عمر را به تفکر و تحقیق و خواندن و نوشتن می‌گذرانید. نیازهایش در زندگی به حداقل ضروریات محدود می‌شد. در اتاقی کوچک با غذایی مختصر گذران می‌کرد و گاهی آن‌چنان غرق در مطالعه می‌شد که چندین روز پای بیرون نمی‌گذاشت. نه بیش از درآمدش خرج می‌کرد و نه کمتر. از هیچ‌کس منت نمی‌پذیرفت و به ندرت دعوت دوستان را قبول می‌کرد. بر خود مسلط، و همواره بسیار مؤدب بود. بعد از سقراط شاید یگانه فیلسوفی بود که با فلسفۀ خویش عملاً زندگی می‌کرد. هرگز نه از پیشامدهای خوب آن‌چنان شاد می‌شد که سر از پا نشناسد و نه از حوادث ناگوار اندوه بی‌حد یا ترس بی‌جا به خود راه می‌داد. هنگامی که دوستش، دولتمرد کاردان و میهن‌پرست هلندی، یوهان دِ ویت، و برادر او، کُرنِلیس که در راه اعتلای هلند و مقابله با استیلای فرانسه مبارزه می‌کردند، به تحریک اجنبیان به طرزی فجیع به دست انبوه خلق کشته شدند، حس عدالت‌خواهی اسپینوزا آن‌چنان به جوش آمد که خواست بیرون برود و وحشیگری اوباش را به همه اعلام کند، و صاحبخانه برای حفظ جان او به ناچار وی را در اتاقش حبس کرد. 
به‌رغم گوشه‌گیری و پرهیز از شهرت، آوازۀ اسپینوزا در ایام حیات به گوش نخبگان اروپایی رسیده بود. مردم به دیدارش می‌رفتند و دانشمندان مشتاق ملاقات و مکاتبه با او بودند. فیلسوف بزرگ آلمانی، لایب‌نیتس که در نبوغ فلسفی همتای او بود، در لاهه به دیدارش رفت؛ ولی کیفیت این دیدار در پردۀ ابهام پوشیده است. لایب‌نیتس تنها کسی در آن روزگار بود که می‌توانست به ژرفای مقاصد فلسفی اسپینوزا پی ‌ببرد. می‌دانیم که در 1671م با آگاهی از دانش اسپینوزا در زمینۀ اُپتیک (نورشناسی)، رساله‌ای را که نوشته بود برای اظهار نظر نزد او فرستاد. همچنین می‌دانیم که در 1676م در لاهه بود و چند جلسه با او به صحبت نشست. شاید در سراسر تاریخ فلسفه هیچ رشته‌مکالمات دیگری‌ نتوان سراغ کرد که‌بیش از گفت و گوهای آن دو، فلسفه‌پژوهان، مشتاق اطلاع از آن باشند: دو نابغۀ فلسفی که همۀ عمر در جست‌وجوی پاسخ به مسائل بنیادی مشابه در فلسفه بودند، ولی از نظر خوی و منش و تصورشان از نقش فلاسفه در جامعه، از بیخ و بن با یکدیگر اختلاف داشتند. لایب‌نیتس با همۀ هوش و نبوغ، از مناعت طبع و وارستگی بی‌بهره بود و به نوشتۀ برتراند راسل، به‌رغم دین سنگین فلسفی به اسپینوزا، از آشکار ساختن آن امتناع داشت و از هر گونه سخنی در ستایش او خودداری می‌کرد، و به دلیل ارتداد اسپینوزا در دین یهود، حتى منکر آشنایی نزدیک خود با وی بود. 
اما طبع کریم و همت بلند اسپینوزا درست به عکس لایب‌نیتس بود. لایب‌نیتس پیوسته در طلب جاه و مقام و تقرب به بزرگان بود. اسپینوزا به کار جهان التفات نداشت و مال و مقام را به هیچ می‌گرفت. در 1673م یکی از امیران آلمان از او دعوت کرد که به استادی کرسی فلسفه در هایدِلبِرگ به آن شهر برود. اسپینوزا مؤدبانه عذر خواست و دلایلی آورد که درخور توجه است. به امیر نوشت که «اگر بنا باشد اوقات خویش را صرف آموزش جوانان کنم، از فلسفه بازخواهم ماند. به علاوه، نمی‌دانم آزادی فلسفه‌‌ورزی را به کدام حدود محدود سازم تا گمان نرود که می‌خواهم بنیان مذهب رسمی را سست کنم... از این‌رو، توجه خواهید فرمود که سودای جاه و مال در سر نمی‌پرورم و از تدریس خودداری می‌کنم، زیرا که به آرامش ارج می‌نهم و معتقدم بهترین راه رسیدن به آن، همین شیوۀ مألوفی است که دارم». 
در 1670م اسپینوزا در لاهه اقامت گزید و به‌رغم ناآسودگی خاطر، تا پایان عمر در آنجا به کار ادامه داد. رساله‌ای در دستور زبان عبری نگاشت و به اتمام اخلاق همت‌گماشت و 5 سال بعد آن را به پایان برد، ولی نظر به خصومتی که «رسالۀ الٰهیات و سیاست» برانگیخته بود و افزایش قدرت دشمنانش در صحنۀ سیاسی، از انتشار آن خودداری کرد. با آنکه استنشاق گرد شیشه در نتیجۀ تراش بلور او را به بیماری سل مبتلا ساخته بود، شروع به نوشتن رساله‌ای دیگر در باب سیاست کرد تا سرانجام در 1677م در 44 سالگی در اتاق اجاره‌ای خود در آرامش درگذشت. گر‌چه وصیت‌نامه‌ای از او در دست نبود، دوستانش دست‌نوشته‌های آثار منتشر نشده (از جمله اخلاق) و مکاتباتش را بی‌درنگ به لاهه بردند و انتشار دادند. اما مخالفان حتى پس از مرگ از او دست برنداشتند و در 1678م نوشته‌هایش در سراسر هلند ممنوع اعلام شد. 

اخلاق

صفحه 1 از5
آخرین نظرات
کلیه حقوق این تارنما متعلق به فرا دانشنامه ویکی بین است.