حاجی بکتاش ولی
حاجیْ بَکْتاشِ وَلی (د نیمۀ دوم سدۀ 7ق / 13م)، از صوفیان نامدار آناتولی، که طریقۀ بکتاشیه منسوب به او ست.
دربارۀ جزئیات زندگی حاجی بکتاش مطالب مستند تاریخی چندانی یافت نمیشود و آنچه در منابع دربارۀ زندگی او آمده، به شکلی شگفتآور آمیخته با افسانهها، کرامتها و حکایتهای گوناگون است. کهنترین منبعی که در آن از او نام برده شده، مناقب العارفین افلاکی (مربوط به نیمۀ دوم سدۀ 8 ق / 14م) است که در آن در ضمن دو حکایت به حاجی بکتاش به عنوان یکی از معاصران مولانا اشاره میشود. بنابراین حکایتها، حاجی بکتاش خراسانی، خلیفۀ خاص بابا رسول، مردی عارف دل و روشن درون بود، اما به قول افلاکی، «در متابعت [شریعت] نبود» و «در رعایت نبود ... و نماز نمیکرد» و چنانکه از حکایت دوم برمیآید، هنگامی که یکی از مریدان مولانا در حضور وی یکی از کرامتهای حاجی بکتاش را نقل کرد، مولانا آن را به چیزی نگرفت و به انتقاد از آن پرداخت (1 / 381-383، 497- 498). بهاینترتیب، افلاکی حاجی بکتاش ولی را از مریدان خاص بابا رسول میشمارد که ظاهراً لقب یکی از مشایخ نامدار آناتولی، یعنی بابا الیاس (د سدۀ 7ق) بوده است که رهبری جنبش باباییان را در زمـان غیاثالدین کیخسرو دوم (حک 634-643 ق) برعهده داشت. بابا الیاس خود مرید دده قَرقین (گَرگین یا گرکین) بود که خلیفۀ تاجالعارفین سید ابوالوفای بغدادی (د 501 ق / 1107م)، مؤسس طریقۀ وفاییه، در میان ترکمانان بهشمار میآمد و اینگونه، سلسلۀ مشایخ حاجی بکتاش به ابوالوفای بغدادی میرسید (عاشق پاشازاده، 46؛ ارونسال، مقدمه بر ... ، 43؛ الگار، 117؛ قره مصطفى، 181).
پس از مناقبالعارفین، مهمترین منبع تاریخی که میتوان در آن مطالبی دربارۀ حاجی بکتاش یافت، تاریخ عاشق پاشازاده ( تواریخ آل عثمان)، مربوط به سدۀ 9ق / 15م است که در آن به آمدن او از خراسان اشاره شده است. به نوشتۀ عاشق پاشازاده، حاجی بکتاش در زمانی نامعلوم همراه با برادرش مِنتِش از خراسان به سیواس آمد و از آنجا به بابا الیاس (آماسیه)، قیرشهر و قیصریه رفت. چندی بعد برادر او به هنگام بازگشت از قیصریه به سیواس کشته شد و حاجی بکتاش نیز پس از چندی از قیصریه به روستای قره یول (سولوجه قرا اویوق) در نزدیکی قیرشهر آمد. وی در آنجا زنی به نام خاتون آنا را به دختری پذیرفت و در همانجا ساکن شد و در همان روستا درگذشت و به خاک سپرده شد (ص 204-205).
در این روایت، عاشق پاشازاده نه تنها هیچ اشارهای به رابطۀ میان حاجی بکتاش و بابا الیاس نمیکند، بلکه حاجی بکتاش را فرد مجذوبی میداند که به کلی از دستگیری و ارشاد مریدان فارغ بود و به واسطۀ خاتون آنا به ارشاد آنان میپرداخت (ص 205). با این همه، برخی محققان کشته شدن برادر او را در مسیر سیواس، نشانهای از ارتباط آن دو با قیام باباییان بهشمار آوردهاند و رفتن او به سولوجه قرا اویوق و اقامت در آنجا تا هنگام مرگش را نشانهای از تمایل او به دوری گزیدن از این جنبش و پیامدهای ناگوار آن دانستهاند (اجاق، «حاجی ... »، 456، «عصیان ...»، 141؛ گولپینارلی، «یکصد پرسش ...»، 271، «مولویه ...»، 299). به هر روی، با استناد به این روایتها میتوان حاجی بکتاش و برادرش را بخشی از جریان گستردۀ مهاجرت صوفیان، فقیهان و دانشمندان به سوی غرب در گریز از خطر پیشروندۀ سپاه مغول دانست؛ جریان وسیعی که بهاءالدین ولد و پسرش مولانا، نجمالدین رازی و بسیاری دیگر را نیز به سوی غرب و آناتولی آورد.
بهجز این دو منبع، روایتها و حکایتهای مربوط به زندگی حاجی بکتاش را همچنین میتوان در ولایتنامۀ او نیز یافت که متن منثوری متعلق به اواخر سدۀ 9ق / 15م و اوایل سدۀ 10ق / 16م، نوشتۀ شخصی به نام اوزون فردوسی (فردوسی طویل) است. این حکایتها بیشتر بدون هیچ شاهد تاریخی، و آکنده از ناهمزمانیها، افسانهها و مطالب اغراقآمیزند. بنابر آنچه در ولایتنامه آمده است، حاجی بکتاش فرزند سیدمحمد ابراهیم ثانی بن موسی الثانی، و خاتم خاتون، و از نوادگان امام موسى کـاظم(ع) (د 183ق / 799م) بـود و در نیشابـور به دنیا آمد (نک : مناقب ... ، 1-4). وی در کودکی برای فراگیری تعالیم دینی به شیخ لقمان پرنده، از خلفای خواجه احمد یسوی (د 562 ق / 1167م)، سپرده شد و در همان کودکی کرامتهای پرشماری نشان داد و بر دیگر مریدان لقمان پرنده پیشی گرفت (همان، 5-8). وی سپس به ترکستان نزد خواجه احمد یسوی آمد و به او دست ارادت داد و در آنجا نیز با نشان دادن کرامتهایی دیگر، نزد خواجه مقامی بلند یافت، چندانکه خواجه احمد یسوی او را بهعنوان خلیفۀ خود به دیار روم فرستاد تا در آنجا به ترویج طریقۀ او بپردازد. حاجی بکتاش در مسیر خود به روم نخست به کردستان، سپس به نجف و از آنجا به مکه و مدینه رفت و سرانجام از راه حلب به آناتولی آمد و در روستای سولوجه قرا اویوق ساکن شد (همان، 9-19).
روشن است که از دیدگاه تاریخی، بیشتر جزئیات این روایت نامحتمل، غیرمستند و دور از واقعیت بهنظر میرسد؛ چنانکه برای نمونه، حاجی بکتاش که در سدۀ 7ق میزیست، نمیتوانست با 3 واسطه نوادۀ امام موسى کاظم(ع) باشد که در سدۀ 2ق / 8 م به شهادت رسید. همچنین به سبب فاصلۀ زمانی دراز میان درگذشت احمد یسوی و دورۀ زندگی حاجی بکتاش، امکان دیدار این دو نیز وجود نداشته است. از سوی دیگر، شیخ لقمان پرنده شخصیت مبهمی است که در منابع تاریخی چندان نشانی از او یافت نمیشود. درواقع، تنها در دو کتاب روضةالصفا و حبیبالسیر در جایی به مزار شیخ لقمان پرنده در هرات، و میزان موقوفات و نذورات سالانۀ آن اشاره شده است و این مطلب تنها نشان میدهد که او نه شخصی افسانهای، بلکه شخصیتی واقعی و تاریخی بوده است (میرخواند، 7 / 265؛ خواندمیر، 4 / 323، 337؛ کوپریلی، «صوفیان ... »، 51-52؛ گولپینارلی، تعلیقات بر ... ، 102-103).
با این همه، نباید ولایتنامه را کتابی بهکلی خالی از حقیقت دانست، زیرا اگرچه حکایتهای آن آکنده از روایتهای اغراقآمیز و کرامات گوناگون است، اما در مقایسۀ آن با دیگر شواهد تاریخی میتوان هستههایی از حقیقت را در آنها یافت. برای نمونه، هرچند چنانکه اشاره شد، نمیتوان میان احمد یسوی و حاجی بکتاش ارتباطی تاریخی برقرار کرد و همین امر برخی از محققان را برآن داشته است که چنین روایتهایی را که در آثاری چون ولایتنامه، کنه الاخبار و سیاحتنامۀ اولیا چلبی آمده است، برساختۀ نویسندگان سدۀ 10ق بهبعد بدانند، اما میتوان حکایتهای مربوط به این ارتباط را نشانی از پیوند حاجیبکتاش با طریقههای صوفیانۀ ترک بهشمار آورد. دیگر آنکه بسیاری از شخصیتهایی که در ولایتنامه در دورۀ زندگی حاجی بکتاش و در ارتباط با او از آنها نام برده میشود، همچون طاپتوق امره، سیدمحمد حیرانی، صاری صالتوق، اخی اوران، امیرجم سلطان، مولانا جلالالدین و ... ، از نظر تاریخی متعلق به همان دورۀ خاصاند و دور نیست که حاجی بکتاش بهواقع با آنان دیدار، گفتوگو کرده، و یا آشنایی داشته باشد. افزون بر این، موارد تاریخی محدودی همچون حملۀ مغول و فتح بغداد در 656 ق / 1258م، که در ولایتنامه به آنها اشاره شده است، هرچند که واقعیت تاریخی قابل اتکایی را دربارۀ حاجی بکتاش بهدست نمیدهد، اما دورۀ زندگانی او را به قوت در سدۀ 7ق قرار میدهد (قره مصطفى، 189-190؛ برج، 48-49).
جز اینها، حکایتهایی را که به شرح فرستاده شدن مریدان حاجی بکتاش از سوی وی به میان قبایل کافرکیش ترکمن و یا مسیحیان بومی میپردازند، نیز نباید از نظر دور داشت. اینگونه حکایتها ــ که با داستان فتح افسانهآمیز بدخشان توسط حاجی بکتاش و مسلمان نمودن اهالی آنجا، پیش از آمدن او به آناتولی آغاز میشود (مناقب، 11-13) ــ درواقع نشاندهندۀ گرایش جدی طریقۀ بکتاشیه به فعالیتهای تبلیغی در میان غیرمسلمانان است، چندان که نویسندگان دورههای بعد کوشیدهاند تا چنین فعالیتهایی را نخست به پیر خود نسبت دهند. از سوی دیگر، حکایتهای مربوط به فرستادن مریدان به میان قبایل ترکمن که سرانجام به مسلمان شدن آنها میانجامد (همان، 40-45)، نیز نشان از دو واقعیت تاریخی دارد که با شواهد دیگر نیز تأیید میشود. نخست آنکه در سدۀ 7ق قبایل مغول و ترکمن به گستردگی در اطراف آنکارا پراکنده بودند و مریدان حاجی بکتاش که با امارتهای غرب آسیای صغیر روابط صمیمانه و نزدیکی داشتند، در میان این قبایل از نفوذ بسیار برخوردار بودند و با به اسلام درآوردن این قبایل، نقش مهمی در آرام نمودن و هماهنگی آنان با دولت مرکزی، و یا شاید استفاده از آنها برای پیشروی در مناطق غربی ایفا کردند. دیگر آنکه اینگونه حکایتها ماهیت غیرشهری، روستایی و حاشیهای این طریقه را بیش از پیش تأیید میکند.
در همین زمینه، رابطۀ حاجی بکتاش با مسیحیان نیز بسیار قابل توجه است. در پارهای از روایتهای مناقب (ولایتنامه)، حاجی بکتاش با بخشیدن گندم و یا کرامتهایی دیگر به یاری مسیحیانی میآید که گرفتار خشکسالی و کمبود ارزاق شدهاند و آنها را از دشواری نجات میدهد (ص 23-24, 56).
اینگونه حکایتها را میتوان بازتابی از ضعف و فقر کلیسای ارتدُکس پس از فتح این سرزمینها توسط ترکان، و ناتوانی آن در یاری رسانیدن به پیروان مسیحی خود بهشمار آورد. در حکایتهای دیگر، حاجی بکتاش برخی از مریدان خود همچون صاری صالتوق، جمال سید، صاری اسماعیل، حاجیم سلطان، رسول بابا و پیراب سلطان را به میان مسیحیان بومی در مناطق مختلف میفرستد تا با فعالیت تبلیغی خود آنان را به اسلام درآورند. اینگونه حکایتها نیز نشاندهندۀ این واقعیت تاریخیاند که بکتاشیان با گرایش تبلیغی خود، سهم مهمی در به اسلام درآوردن مسیحیان در مناطق مختلف آسیای صغیر و شبهجزیرۀ بالکان داشتند و با تبدیل کلیساها و صومعهها به مسجد و خانقاه، گام بزرگی در فرایند تغییر فرهنگ مسیحی این مناطق به فرهنگ اسلامی برداشتند. این واقعیت نه فقط توسط اسناد کلیسای ارتدکس، بلکه توسط منابع معاصر متعددی همچون ابن بیبی، آقسرایی، عاشق پاشازاده و جز آنها نیز تأیید میشود (نک : وریونیس، 373-380).
از سوی دیگر، اینگونه روایتها را میتوان نقیضی بر دیدگاه کسانی بهشمار آورد که حاجی بکتاش و مشایخی چون او را پیرانی تنها وابسته به عشیره یا طایفهای خاص، با نفوذی در حد طایفۀ خود میدانند که در دورههای بعد طریقههایی چون بکتاشیه، خود را به آنان منسوب کردند و با بر ساختن روایتهای گوناگون و نقل کرامتهای اعجابآمیز کوشیدند تا شخصیتی افسانهای از پیر طریقۀ خود بهوجود آورند (نک : اجاق، «حاجی»، 455؛ هسلاک، II / 397-398). برخلاف این دیدگاه، شواهد موجود نشان میدهد که حاجی بکتاش ولی حتى اگر وابسته به طایفۀ خاصی نیز بوده باشد، نفوذ و تأثیری بسیار فراتر از عشیرۀ خود داشته است، هرچند که نمیتوان ایجاد طریقۀ بکتاشیه را به شخص او نسبت داد (نک : گولپینارلی، «مولویه»، 299).
درعینحال، نباید این واقعیت را نیز از نظر دور داشت که برخی از روایتهای مربوط به حاجی بکتاش ــ که در آثاری جز ولایتنامه آمدهاند ــ بهکلی فاقد مبنای تاریخی، و ساخته و پرداختۀ دورههای بعدیاند. از جملۀ این روایتها میتوان به داستـان ارتباط حاجی بکتاش با سلطان اورخان (حک 726-761ق / 1326-1360م) و نقش او در تشکیل سپاه ینیچری اشاره کرد. براساس این حکایت، هنگامی که اورخان سپاهی از جوانان مسیحیِ به اسارت گرفته شده تشکیل داد، آنان را برای تبرک نزد حاجی بکتاش ولی به آماسیه فرستاد. حاجی بکتاش نیز با قرار دادن دست خود بر سر آنها، این سپاه را متبرک نمود و آنها را «ینیچری» (سربازان جدید) نامید. آنان نیز در بزرگداشت این تبرک، تکه پارچهای را به نشانۀ آستین شیخ به کلاه خود آویزان میکردند. در روایتی دیگر، حاجی بکتاش که همراه با سلطان مراد اول (حک 761-791ق / 1360- 1389م) در جنگ برضد صربها شرکت کرده بود، پس از آنکه مراد در جریان توطئهای کشته شد، به جرم خیانت به او به قتل رسید. اما پیش از آن، آستینی از لباس خود را برکند و به عنوان تبرک همراه با دعایی بر سر یکی از یارانش انداخت و او را ینیچری نامید. هنگامی که با به تخت نشستن سلطان جدید بیگناهی حاجی بکتاش ثابت شد، در بزرگداشت او سپاهی به نام ینیچری تشکیل گردید که اعضای آن پارچهای را بـه نشانـۀ آستین او بـه کـلاه خـود میآویختنـد (نک : هسـلاک، II / 394, 398-399؛ دربارۀ همراهی حاجی بکتاش با اورخان، نک : اولیا چلبی، 1 / 659، 2 / 133).
روشن است که اینگونه روایتها براساس اختلاف زمانی میان مرگ حاجی بکتاش (اواخر سدۀ 7ق) و به حکومت رسیدن سلطان اورخان، هیچگونه مبنای تاریخی ندارد. افزون بر این، عاشق پاشازاده بهصراحت هرگونه ارتباط و گفتوگو میان حاجی بکتاش و عضوی از خاندان عثمانی را رد میکند (ص 204) و در کتاب «قوانین ینیچریان» نیز هیچ سخنی از حاجی بکتاش به میان نیامده است (اوزون چارشیلی، I / 148-149).
از این رو، برخی محققان با درنظرگرفتن این نکته که این روایتها همه متعلق به سدۀ 10ق / 16م بهبعد، یعنی پس از به رسمیت شناخته شدن ارتباط میان سپاه ینیچری و طریقۀ بکتاشیهاند، آنها را فاقد پایه و اساس تاریخی، و کوششی از سوی نویسندگان بکتاشی در جهت انتساب هرچه بیشتر سپاه ینیچری به حاجی بکتاش و تقویت جایگاه بکتاشیه بهشمار آوردهاند (کوپریلی، «بکتاش»، 461؛ هسلاک، II / 389, 390؛ گولپینارلی، «یکصد پرسش»، 271-272؛ اجاق، «حاجی»، 458؛ برج، 46-47؛ اوزون چارشیلی، I / 149-150).
چنانکه پیشتر اشاره شد، حاجی بکتاش بیشتر عمر خود را در سولوجه قرا اویوق، که پس از او به نام «حاجی بکتاش» خوانده شد، بهسر آورد و در همانجا درگذشت. تاریخ دقیق مرگ او در منابع نیامده است، اما محققان با توجه به تاریخ وقفنامههای قدیمی ــ که در آنها حاجی بکتاش درگذشته فرض میشود ــ تاریخ وفات او را در 669 ق / 1271م و یا اندکی پس از آن میدانند (گولپینارلی، همان، 270, 274، مقدمه بر ... ، 19-20؛ قره مصطفى، 187؛ اجاق، همان، 456؛ الگار، 117؛ «دائرةالمعارف ...»، VI / 32).
مزار حاجی بکتاش در روستای سولوجه قرا اویوق، که نخست سلطان مراد اول بنایی بر فراز آن ساخت، همواره مکان مقدسی بهشمار میآمد که نهتنها بکتاشیان، که ادارۀ آن را در اختیار خود داشتند و به زیارت آن میرفتند، بلکه دیگر مسلمانان (بیشتر اهل سنت) که او را یکی از بزرگان نقشبندیه میپنداشتند، و مسیحیانی که آنجا را مزار قدیس کارالامبوس میدانند، نیز با احترام بسیار به زیارت آنجا میروند (هسلاک، II / 459؛ اجاق، الگار، همانجاها).
آثـار
از حاجی بکتاش ولی کتابی با عنوان مقالات باقی مانده که در اصل به عربی بوده و بعدها دو ترجمه به ترکی از آن صورت گرفته است که یکی از آنها منثور، و ترجمۀ شخصی به نام ملاسعدالدین است که کوچوک ولایتنامه یا ولایتنامه نیز خوانده میشود، و دیگری منظوم و ترجمۀ یکی از معاصران یونس امره به نام سعید امره است («دائرةالمعارف»، الگار، همانجاها؛ گولپینارلی، «مولویه»، 299؛ برج، 35، حاشیۀ 1، نیز ص 44). جز این دو، ترجمۀ دیگری از آن در 1409ق توسط خطیباوغلو صورت گرفته است (همو، 44، حاشیۀ 2، نیز ص 45؛ «دائرةالمعارف»، همانجا). در این کتاب از 4 دروازه (شریعت، طریقت، معرفت و حقیقت) سخن به میان میآید و از مراتب چهارگانهای که در بیشتر امور عالم وجود دارد، همچون 4 عنصر، 4 گونۀ معنوی انسان (عابد، زاهد، عارف و محب)، 4 مقام و جز آنها بحث میشود. در ترجمۀ خطیب اوغلو همچنین به اهمیت دوستی با خاندان پیامبر(ص) و دشمنی با دشمنان ایشان (تولا و تبرا) به روشنی پرداخته میشود (برج، 44-45؛ «دائرةالمعارف»، VI / 33؛ الگار، 117-118).
بهجز مقالات، مجموعهای از دو رساله به نامهای مقالات غیبیه و کلمات عینیه، و فوائد نیز به حاجی بکتاش ولی منسوب است که هر دو آنها به فارسی است. رسالۀ اول با عنوان مقالات غیبیه به کوشش احسانالله شکرخدا در 1381ش در تهران به چاپ رسیده است و دیگری در قالب نسخۀ خطی موجود است. مقالات غیبیه متنی ارشادی و آموزشی برای صوفیان و رهروان راه سلوک است که در آن با نقل پی در پی آیههای قرآن کریم و احادیثی از پیامبر(ص) و علی(ع) و دیگران کوشش میشود تا سالک را به تهذیب نفس، ذکر دائم، پرداختن به عبادات و دوری از دنیا تشویق کند و وی را در درک اصطلاحاتی چون توبه، رؤیت، فنا، فقر و جز آنها یاری دهد. در این متن نیز همچون مقالات، 4 مرآت الٰهی (قلب، روح، عقل و نفس) که 4 حرف الله به آن اشاره دارد، 4 فرشته (جبرئیل، میکائیل، اسرافیل و عزرائیل) و 4 عنصر مورد بحث قرار میگیرد (ص 29-31) و به تناظر میان عالم کبیر و عالم صغیر اشاره میشود (ص 34-35). با این همه، این متن را به دلایل درونی نمیتوان از آن حاجی بکتاش دانست، زیرا در آن اصطلاحاتی چون احدیت و واحدیت، و مقام اجمال و جز آنها یافت میشود (ص 31) که مربوط به عرفان ابن عربی و شارحان او ست و در آن ابیاتی از شاعران متأخر آمده است که فاصلۀ زمانی بسیاری با حاجی بکتاش ولی دارند (هاشمپور، 541).
فوائد نیز رسالهای در قالب نسخۀ خطی است که نویسندۀ ناشناس آن مدعی است که آن را از سخنان پیر خود، یعنی حاجیبکتاش ولی گرد آورده است. در این متن، بارها از قول خواجه احمد یسوی خطاب به حاجی بکتاش ولی مطالبی نقل میشود (ص 79، 97، 98) و در جایی با اشاره به گفتوگوی میان خواجه عبدالله انصاری (د 396-481ق) و حاجی بکتاش ولی، سخن خواجه عبدالله آورده میشود. متن بهطورکلی آکنده از توصیههای سلوکی و اخلاقی است و در آن به اصطلاحات و مفاهیم عرفانی نیز پرداخته شده است.
بهجز اینها، رسالههایی چون تفسیر فاتحه، شرح بسمالله و شطحیه نیز به حاجی بکتاش نسبت داده شده است که به احتمال بسیار از آن او نیست (اجاق، «حاجی»، 457؛ الگار، 118؛ «دائرةالمعارف»، همانجا).
مآخذ
افلاکی، احمد، مناقب العارفین، به کوشش تحسین یازیجی، آنکارا، 1976م؛ اولیا چلبی، سیاحتنامه، به کوشش احمد جودت، استانبول، 1314ق / 1896م؛ خواندمیر، غیاثالدین، حبیبالسیر، به کوشش محمد دبیرسیاقی، تهران، 1380ش؛ عاشق پاشازاده، درویش احمد، تواریخ آل عثمان ( تاریخ)، به کوشش عالی بک، استانبول، 1332ق؛ فـوائد، منسوب بـه بکتاش ولی، مجموعۀ شم 3451 کتابخانۀ مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران؛ مقالات غیبیه و کلمات عینیه، منسوب به حاجی بکتاش ولی، به کوشش احسانالله شکرخدا، تهران، 1381ش؛ میرخواند، محمد، روضةالصفا، تهران، 1339ش؛ هاشمپور سبحانی، توفیق و قاسم انصاری، «حاجی بکتاش ولی و طریقت بکتاشیه»، نشریۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی، تبریز، 1355ش، س 28، شم 120؛ نیز:
Algar, H., «Bektāš», Iranica, vol. IV; Birge, J. K., The Bektashi Order of Dervishes, London, 1965; Erünsal, İ. E. and A. Y. Ocak, introd. Menâkıbu'l-Kudsiyye fî Menâsıbi’l-Ünsiyye by Elvan Çelebı, Istanbul, 1984; Gölpınarlı, A., 100 Soruda türkiye'de mezhepler ve tarikatler, Istanbul, 1963; id, introd. and notes on Manâkıb-ı Hacı Bektâṣ-ı Velî (Vilâyet-Nâme) (see same); id, Mevlânâ’dan sonra Mevlevîlik, Istanbul, 1953; Hasluck, F. W., Christianity and Islam Under the Sultans, ed. M. M. Hasluck, Istanbul, 2000; Karamustafa, A. T., «Early Sufism in Eastern Anatolia», The Heritage of Sufism, ed. L. Lewisohn, Oxford, 1999, vol. I; Köprülü, F., «Bektaṣ», IA, vol. II; id, Türk edebiyatı’nda ilk Mutasavvıflar, Ankara, 1966; Manakıb-ı Hacı Bektâṣ-ı Velî (Vilâyet-Nâme), ed. A. Gölpinarli, Istanbul, 1958; Ocak, A. Y., «Babailer isyanından Kızılbaṣlığa», Belleten, 2000, vol. LXIV; id, «Hacı Bektâṣ-ı Velî», Türkiye diyanet vakfı İslâm ansiklopedisi, Istanbul, 1996, vol. XIV; Türk ansiklopedisi, Istanbul, 1968; Uzunçarṣılı, İ. H., Osmanlı devleti teṣkilâtından Kapukulu ocaklari, Ankara, 1984; Vryonis, S., The Decline of Medieval Hellenism in Asia Minor and the Process of Islamization from the Eleventh Through the Fifteenth Century, London, 1971.