اباضیّه
اِباضیّه، یا اَباضیّه، فرقهای از خوارج منسوب به عبداللـه ابن اباض تمیمی و از کهنترین فرق پیدا شده در بین مسلمانان. این گروه را پس از اهل سنت و تشیع میتوان از لحاظ تاریخی مهمترین فرقۀ اسلامی به حساب آورد. با اینکه این فرقه در برابر اکثریت عظیم امت اسلامی (اهل سنت و تشیع) گروه کوچکی به شمار میآیند، از لحاظ تاریخی و شناخت اعتقادات فرق و مذاهب دارای اهمیت بسیار است.
جوامع اباضی تاکنون در انزوای نسبی به سر برده و آنچنانکه باید، شناخته نشدهاند، ظاهراً اباضیان تنها گروه باقیمانده از خوارجند، اما چنانکه از منابع برمیآید، صُفریان (گروهی دیگر از خوارج) نیز تا نیمه سدۀ 5 ق / 11 م در سرزمینهای اسلامی میزیستند (ابن حزم، 4 / 190) که سرانجام در اباضیه مستحیل شدند (دائرةالمعارف الاسلامیه، 14 / 230).
اباضیان که از همان آغاز با بعضی از تندرویهای خوارج سازگاری نداشتند، در سدههای گذشته در پهنهای بسیار گسترده ــ حتی در اندلس ــ میزیستند (ابن حزم، 4 / 189؛ یاقوت، 4 / 191) و گروههایی از آنان تا زمان ما باقی ماندهاند و در عمان، زنگبار و شمال افریقا سکونت دارند. امروزه مذهب عموم قبایل و مردم عمان اباضی است (دروزه، 9 / 158) و قابوس، سلطان این کشور نیز بر همین مذهب است، گرچه رهبر مذهبی ملت به شمار نمیآید (بریتانیکا، XIII / 568). شاید چند گروه منزوی و دور افتادۀ دیگر هم از اباضیان در مناطقی چون مومباسا وجود داشته باشند (نک : اسمیت 280؛ والیری، 274). مذهب اباضیه در میان قبایل بربر شمال افریقا هم نفوذ چشمگیری داشته است و هم اکنون در جبل نَفوسه و زواره (طرابلس)، جزیره جِربه (تونس) قبایل وادی میزاب (الجزایر) زندگی میکنند (اسمیت، 279؛ لویکی، «اباضیان ...»، 3؛ بارونی، 31، 32). در زنگبار مسلماً زمانی گروههایی بسیار اباضی مذهب بودهاند، لیکن امروزه ظاهراً شافعی مذهبند و فقط خانوادۀ حاکم و نزدیکانشان اباضیند. در تانزانیا هم زمانی اباضیانی بودهاند و شاید امروز هم باشند (نک : بارونی، 32).
اباضیه خود را اهل الحق، اهل الدعوه، اصحاب الدعوه، اهل الوفاق، و مذهب یا فرقه خود را الدعوه، مذهب الحق، فرقه المحقه و فرقة الناجیه میخوانند (اسمیت، 282, 287؛ اسموگورزوسکی، 268). اینان مذهب خود را کهنترین مذهب اسلامی، نزدیکترین مذهب به عصر نبوّت و در عین حال نزدیکترین مذهب به روح اسلام میدانند (معمر، 1 / 61) و معتقدند که چون اهل حقند، سرانجام مذهبشان پیروز خواهد شد (اسمیت، 279؛ نک : بارونی، 6). چنین ادعاهایی مخصوص اباضیه نیست، ولی در میان خوارج این قول از بدیهیات است و اینان آنچنان بر حقانیت خود تأکید داشتهاند که جز خود را کافر انگاشتهاند ــ اگرچه در نظر همگی ایشان کفر دارای یک معنی نیست. وجود اعتدال نسبی و دوری از افراط در اباضیان موجب شده است که آنان نزدیکترین فرقۀ خوارج به اهل سنت بهشمار آیند (مبرّد، 2 / 214؛ ابنحزم، 2 / 112). در طول زمان بعضی از گروههای اباضیه به اهل سنت نزدیکتر هم شدهاند، تا جایی که اکنون اباضیان لیبی و تونس تفاوت اندکی با اهل تسنن دارند، اما اباضیان الجزایر و عمان تا حدود قابل ملاحظهای بر راه و رسم قدیم اباضی پابرجا ماندهاند (نک : بارونی، 31).
اباضیان انتساب خود را به خوارج انکار کردهاند. مورخین برجستۀ، اباضی همچون برّادی در جواهر المُنْتَقات و شماخی در کتاب السیر، تاریخ پیدایش فرقۀ اباضی را به زمان خلافت عثمان میرسانند و آن را قدیمتر از خروج خوارج در اردوی حضرت علی (ع) میشمارند و علت حرکت مخالفتآمیز اباضیه در مقابل عثمان را هم اعمال خلاف او که منجر به قتلش شد، میدانند (اسمیت، 277-278). البته این سخن نمیتواند دلیل جدا بودن اباضیه از خوارج باشد، بلکه بنابر آنچه خواهد آمد، بیشتر بر یکی بودن ایشان دلالت دارد. به هر حال اباضیۀ کنونی این را که در زمرۀ خوارج شمرده شوند، ظلمی به خود میانگارند و خود را بیگانهترین گروه نسبت به خوارج میشمارند (معمر، 1 / 38، 64، 133).
اباضیه لفظ خوارج را به کسانی که بر حضرت علی (ع) شوریدند یا از وی کناره گرفتند، اطلاق نمیکنند، بلکه بنابر اعتقاد ایشان خوارج کسانیند که از اسلام خارج شوند، و خروج از اسلام یا با انکار یکی از احکام ثابت و قطعی دین یا با عمل به آنچه قطعاً خلاف نصوص احکام دینی که خود همان انکار است، تحقق مییابد. به نظر آنان نزدیکترین فرقه به این معنی ازارقهاند که دماء مسلمین و اموال ایشان و سبی زنان و فرزندان آنان را حلال میشمرند (معمر، 1 / 33). چنانکه ابن اباض خود در نامهای به عبدالملک بن مروان، صریحاً از ابن ازرق و اتباعش تبری میجوید و ایشان را کافر میخواند (نک : بارونی، 25).
زمینۀ تاریخی
تاریخ گواه آن است که اباضیه در جریان حرکت خوارج (ﻫ م) پدید آمدند و سپس راهی مستقل در پیش گرفتند. البته زمینۀ انشعاب را ابوبلال مرداس بن اُدَیّه و افکار او فراهم ساخت و این گروه با تأثیر پذیرفتن از راه و روش او، از گروههای تندرو خوارج چون ازارقه و ... کناره گرفتند. ابوبلال ــ چنانکه در جای خود خواهد آمد ــ حلقۀ واسطی بود میان جریان اصلی خوارج و گروههای معتدل و میانهرو. پس از شهادت امیر مؤمنان علی (ع)، خوارج چند بار قیام کردند که از آن میان قیام ابوبلال مرداس در زمان یزیدبن معاویه دارای اهمیت خاصی است. وی در 58 ق / 678 م پس از رهایی از زندان عبیداللـه بن زیاد همراه با 30 تن از یاران خود از بصره خارج شد و در آسَک (میان رامهرمز و ارّجان) فرود آمد. همراهان او در آنجا 40 تن شدند (مبرد، 2 / 183-185؛ طبری، 5 / 313-314، 471؛ یاقوت، 1 / 62). وی از ابتدا اعلام کرد که بر کسی شمشیر نخواهند کشید و با کسی نخواهند جنگید، مگر آنکه به ایشان حمله شود (مبرد، همانجا؛ ابنعبدربه، 2 / 240، 241). وقتی وی در آسک به کاروانی از اموال ابن زیاد برخورد، فقط سهم خود و یارانش را از «اعطیات» (جمع الجمع عطا = سهم هر مسلمان از بیتالمال) برداشت و بقیه را به کاروانیان سپرد؛ و چون از او پرسیدند که چرا بقیه را برنداشتی؟ گفت: آنان نماز میگذارند و این اموال (فیء) را هم تقسیم میکنند (مبرد، همانجا). عبیداللـه برای سرکوب ابوبلال و یارانش اَسْلَم بن زُرعه (یاقوت، 1 / 63؛ مَعبدبن اسلّم) را با 000‘2 تن به جنگ او فرستاد. ابوبلال پیش از آغاز جنگ خطاب به دشمنان گفت: چرا با ما میجنگید؟ ما بر زمین فسادی نکردهایم و بر کسی شمشیر نکشیدهایم؛ ولی به هر حال جنگ واقع شد و 40 تن جنگجوی خارجی قوای خلیفه را شکسته، وادار به فرار کردند (مبرد، 2 / 185؛ طبری، 5 / 314، 471). این واقعه در 60 ق / 680 م روی داد (ابناثیر، 3 / 519). سال بعد عبیداللـه سپاهی دیگر مرکب از 000‘4 مرد جنگی (ابن اثیر، همانجا: 000‘3) به مقابله با آنان فرستاد. نبرد در یک روز جمعه در دارابجرد فارس روی داد. قوای خلیفه در آغاز کاری از پیش نبردند، اما چون وقت نماز (نماز جمعه) رسید، ابوبلال پیغام داد که مهلتی برای اقامۀ نماز مقرر کنند؛ اما چون خوارج به نماز برخاستند، سپاهیان دشمن بر سر آنان ریختند و همه ازجمله مرداس را به قتل رساندند (مبرد، 2 / 186-187؛ طبری، 5 / 471؛ ابن عبدربه، 1 / 183).
عقاید ابوبلال معرف نخستین مراحل شکلگیری آراء خوارج است (معروف، 197). وی تقیه را جایز میدانست و معتقد بود که خداوند گشادگی کار مؤمن را در تقیه قرار داده است (مبرد، 2 / 182). کسی را که نماز بگزارد مسلمان، و تجاوز به حقوق او را ممنوع میدانست، شمشیر کشیدن بر مسلمانان را نهی میکرد، از ستم میگریخت و فقط به قصد دفاع به جنگ میپرداخت و کشتار جمعی بیدلیل (استعراض) را روا نمیداشت و از خوارجی که بدین کار دست میزدند، تبرّی میجست و خروج زنان را هم حرام میدانست (مبرد، 2 / 182-185؛ ابنعبدربه، 1 / 184؛ ابناثیر، 3 / 518). وی همچنانکه تقیه را مجاز میدانست، قعود را هم برخلاف خوارج تندرو به کلی نفی نمیکرد و منابع به خروج و قعود او اشاره دارند (درجینی، 2 / 215). از گفتههای اوست که «اگر دو نَفْس داشتم یکی را به جهاد در راه خدا میگماردم و دیگری را برای برآوردن نیازهای مسلمین به کار میگرفتم» (جیطالی، 2 / 143).
نظریات ابوبلال به آراء اباضیان بسیار نزدیک و از عقاید خوارج تندرو ــ چه قبل، چه بعد از او ــ دور است، اما به لحاظ شخصیت برجستهاش همۀ خوارج او را از خود میدانستند و بزرگ میداشتند (مبرد، 2 / 181؛ ابن اثیر، 3 / 518). بیش از همۀ گروههای خوارج، صفویه (ﻫ م) و اباضیه به تعالیم و راه و روش او نزدیک بودند. صفریه خود را از پیروان نخستین «محکّمه» (خوارج) میدانستند و ابوبلال مرداس را، پس از عبداللـه بن وهب راسبی و حرقوص بن زهیر، امام خویش میخواندند (بغدادی، الفرق، 55). جیطالی (از علمای بزرگ اباضی) هم جابربن زید، ابوبلال مرداس و ابوعبیده مسلم بن ابیکریمه را در کنار یکدیگر و همشأن یکدیگر ذکر میکند و از بزرگانی میشمارد که شایستۀ پیرویند (1 / 65).
به هر حال باتوجه به نزدیکی آراء صفویه و اباضیه و دوری این هر دو فرقه از سایر فرق تندرو و افراطی خوارج، ابوبلال را میتوان آمادهکنندۀ زمینه یا برخاسته از زمینۀ قبلی برای جنبش اعتدالی خوارج بهشمار آورد، زیرا این گرایش به اعتدال از قبل با فَرَوة بن توفل و یارانش که در جنگ نهروان از جمع خوارج خارج شده و قعود را مجاز دانسته بودند، آغاز شده بود و سپس با مرداس ادامه یافت و پیشرفت کرد تا سرانجام در مذاهب ابناباض و ابن صفار به اوج خود رسید.
پیدایش مذهب اباضی
پس از کشته شدن ابوبلال، ابنزیاد به قصد ریشهکن کردن خوارج با شدت بیشتری به قلع و قمع آنان ادامه داد. متقابلاً خوارج هم به قصد جهاد در بصره گرد آمدند، و در میان آنان رهبران قوم همچون نافع بن ازرق (ه م)، عبداللـه بن صفار و ابن اباض حاضر بودند و ظاهراً نافع نسبت به دیگران ریاستی داشت. اتفاقاً در همین ایام عبداللـه بن زبیر (ه م) در مکه قیام و ادعای خلافت کرده بود. نافع در این جمع از خوارج خواست که به سوی ابن زبیر روند تا از عقیده او آگاه شوند، پس اگر با ایشان همرأی است، در کنار او بجنگند و اگر عقیدۀ دیگری دارد، از کعبه دفاع کنند. ابن زبیر در ابتدا خود را با آنان موافق نشان داد و هر دو گروه به اتفاق جنگیدند (64 ق / 684 م) و سپاه شام را از مکه دفع کردند (مبرد، 2 / 202-206؛ طبری، 5 / 564؛ ابن عبدربه، 2 / 235-237).
پس از اتحاد اولیه و دفع دشمن مشترک، خوارج بر آن شدند که دربارۀ عقیدۀ ابن زبیر تحقیق کافی کنند و از نظرش دربارۀ عثمان آگاه شوند. ابن زبیر که در این زمان خود را از خوارج بینیاز میدید، به عثمان اظهار تولّی کرد، طلحه و زبیر را ستایش نمود و از خوارج تبرّی جست. بدین ترتیب خوارج از او روی گردان شدند (مبرد، همانجا؛ طبری، 5 / 566؛ ابن عبدربه، همانجا).
پس از جدایی خوارج از ابن زبیر در 64 ق گروهی از آنان به بصره رفتند و گروهی به یمامه. سرکردگان گروهی که به بصره رفتند، نافع بن ازرق حنظلی، عبداللـه بن صفار سعدی، عبداللـه بن اباض و چند تن دیگر بودند و گروهی که به یمامه رفتند گرد نجدة بن عامر حنفی، عطیة ابن اسود و ابوفُدَیک جمع شدند (دینوری، 269؛ مبرد، 2 / 207؛ طبری، 5 / 566-567).
از گروهی که به بصره رفتند و مدعی پیروی از ابوبلال بودند (همانجا)، 300 تن با نافع همپیمان شدند تا به رهبری او قیام کنند و با این هدف به اهواز رفتند (64 ق). دستههای دیگری از خوارج نیز از بیم آزار ابنزیاد از بصره خارج شدند و به نافع پیوستند، اما از میان آنان کسانی که با قیام موافق نبودند، به رهبری عبداللـه بن اباض، عبداللـه بن صفار و ابوبیهس هیصم بن جابر در بصره ماندند (مبرد، 2 / 207، 213؛ طبری، 5 / 567).
نافع از اهواز نامهای خطاب به خوارج بصره نوشت و آنان را از اقامت در میان کفار و مشرکین منع و دعوت به مجاهده کرد. استدلال نافع برای ادامۀ قیام این بود که مخالفان ما مشرکند و بنابر فرمان خدا برائت از آنان واجب است، و چون دشمن خدا و رسولند باید با ایشان جنگید و زنانشان را نباید به همسری گرفت. ابن اباض چون از مضمون نامۀ نافع مطلع شد، اظهار داشت که «اگر این قوم ]یعنی مخالفان[ مشرک بودند، سخنان نافع درست بود ... ، ولی اینان تنها کافرِ نعمتها و احکامند و از شرک بدورند و تنها خون اینان بر ما حلال است نه اموالشان». عبداللـه بن اباض بر آن بود که مخالفانِ مسلمان آنان کافرند به مشرک؛ ازدواج با ایشان و ارث بردن از آنان جایز است؛ غنیمتی که میتوان در جنگها از ایشان گرفت، فقط سلاح است و اسب، نه چیز دیگر؛ کشتن آنان به طور پنهانی و اغتیالِ ایشان حرام است، اما پس از اقامۀ حجت و در جنگ میتوان به قتل آنان اقدام کرد (مبرد، 2 / 212-214؛ طبری، 5 / 567- 568؛ ابنعبدربه، 1 / 186-187؛ شهرستانی.1 / 244).